#ننه_سرما_پارت_50

«خنده!»

_رعنا می افته اما جمال می میره!

«خنده!»

_های جمال! روز عروسی تون ناهار چی می دین؟ دیگ آ رو گذاشتیم کنار!

«بعد همه شروع کردن به خوندن ! اول یکی و بعد همه با هم!»

سبد سبد یاس

عروس چه زیباست

تو دلش یه رازه

عروس چه نازه

«بعد همه هلهله می کشیدن و می خندیدن! متوجه ی یکی از دخترا شدم که بدون خنده داشت تند و تند میوه می چید! فهمیدم رعنا اونه که خودشو مشغول کار کرده! خجالت می کشید! رفته بود بالای بالای نردبون،بالای درخت ! مثلا تو دید نباشه!

برگشتم و دنبال داماد گشتم ! پیدا کردنش خیلی راحت بود! اون کسی که با بقیه شعر نمی خوند و داشت تند و تند کار می کرد! حجب و حیای روستایی!

از سوگل پرسیدم»

_کِی قراره ازدواج کنن؟

_همچین که جمال پول شیربها رو بده!

«دوباره همه زدن زیر خنده! به رعنا و جمال نگاه کردم! انگار نه انگار چیزی میشنون! فقط تند و تند کار می کردن!

دوباره گفتم»

_حالا کی قراره شیربها رو بده؟

_وقتی آقای مهندس میوه هاش رو بفروشه و مزد جمال رو بده!

«بعد یکی از دخترا از بالای نردبون دیگه داد زد و گفت»

_پس میوه ها رو لِه کنین که از آقای مهندس نخرن و جمال بی رعنا بمونه!

«همه زدن زیر خنده و این دفعه بزرگترام بلند بلند خندیدن! حامدم اومد جلو و یه دستی زد پشت جمال و گفت»

_این میوه ها هر جوری م که باشه من می فروشمش ! شده ترشی شون کنم،می کنم و می فروشم که جمال به رعنا برسه!

«یه مرتبه همه هورا کشیدن که جمال کمرش رو راست کرد و یه خنده ی ساده و بی ریا تحویل حامد داد! یه خنده از ته تهِ دل! تو همین موقع دیدم پویام با یکی از همون خنده ها از نردبون اومد پایین و رفت طرف جمال و از تو جیبش یه چیزی شبیه سکه در آورد و داد بهش و گفت»

_بیا آقا جمال ! من سهم خودم رو پیشاپیش می دم! تبریک میگم!

«تا اینو گفت و صدای هلهله باغ رو برداشت ! انگار دنیا رو به جمال داده بودن! نگاهم رفت طرف رعنا که داشت با خنده از لای شاخ و برگ های درخت به این صحنه نگاه می کرد!

نمی دونم چرا یه مرتبه دستم رفت طرف گردنم .یه زنجیر طلا گردنم بود! از نردبون اومدم پایین و رفتم طرف درختی که رعنا بالاش بود و گفتم»

_منم همین الان کادوی عروسی رو به عروس می دم!

«زنجیز رو از گردنم باز کردم که صدای کف زدن بلند شد و رعنا با خجالت از نردبون اومد پایین و جلوی من ایستاد و سرش رو انداخت پایین. زنجیر رو بستم گردنش و صورتش رو بوسیدم و گفتم»

_تبریک میگم! امیدوارم خوشبخت بشین!

«زیر لب یه مرسی کوچولو گفت و خواست دوباره از نردبون بره بالا اما یه مرتبه برگشت و دست انداخت گردن من و صورتم رو بوسید و مثل برق از نردبون رفت بالا و رفت دوباره لای شاخه ها و خودش رو قایم کرد!

صدای هلهله باغ رو برداشت! تو همین موقع هورا و زهرا و مادرشم رسیدن و هورا با تعجب گفت»

_چه خبره اینجا؟!

«همه دخترا با هم داد زدن»

_عروسی!

_عروسی!

«هورام با خنده گفت»

_مبارکه! مبارکه! همین امشب قراره جشن بگیریم ؟! پس ناهار عروسی کو؟! مش عبداله ؟! پاشو فکر باش!

«مش عبداله که پدر جمال بود و شاید چهل و یکی دو سال م بیشتر نداشت با خنده گفت»

_چشم خانم دکتر ! به روی چشم! هر چی داریم مال شماس!

«هورام که داشت می رفت گفت»

_چشمت بی بلا ! ایشالا به خیر و خوشی!

«بعد به حامد گفت»

_حامد جان،زهرا بشینه تا من برم براش دارو بیارم! حالا همه یه کف محکم برای زهرا بزنین تا من برگردم!

«دوباره صدای کف زدن و هلهله بلند شد که از لای درختا کدخدا رسید و داد زد و با همون لهجه ی شیرین روستایی گفت»

_ها! صدا تا اوورِ جاده س ! پَ کار کو؟!

«همه تند برگشتن سر کار! تند و تند میوه ها چیده می شد و می رفت تو سبدها!


romangram.com | @romangram_com