#ننه_سرما_پارت_49

_خب پاشو همین الآن بریم ببینیمش ! اینجاس؟

_سرِکاره!

_پاشو بریم!

«خانمه بلند شد و راه افتادیم طرف آخر باغ.هر چی جلوتر می رفتیم صدای خنده و حرف بلندتر می شد! یه خرده بعد رسیدیم به جایی که همه مشغول کار بودن! بیشتر دختر! و پسرای جوون که انرژی داشتن. اونا که سن و سال شون بیشتر بود میوه ی پایین دست درختارو می چیدن و جوون ترها ،نردبون گذاشته بودن و میوه ی بالای درخت ها رو می کندن!

یه مرتبه تا ما رو دیدن ،همگی دست از کار کشیدن و ساکت شدن و سلام کردن! یکی یکی ! خیلی جالب! جالب تر اینکه هورا و پویام یکی یکی جواب شون رو می دادن!

یه لحظه بعد متوجه شدم که این سلام ها برای منم هست .پس شروع کردم مثل هورا و پویا جواب سلام یکی یکی رو دادن! اولش خنده م گرفت که جلوی خودمو گرفتم! به نظرم مسخره اومد اما بعد متوجه شدم که اینکار یه حس خوبِ دوستی به آدم می ده! خیلی جالب بود! تک تک سلام می کردن و منتظر جواب می موندن! وقتی جواب سلام شون رو می گرفتن ،انگار خیالشون راحت می شد و کارشون رو شروع می کردن اما ساکت و بی حرف! زیر چشمی م من و پویا رو نگاه میکردن! پویا رو کمتر و منو بیشتر! انگار به بودن پویا عادت داشتن و می شناختنش اما منو نه!

هورا و اون خانمه رفتن و با یه دختر جوون حرف زدن و با هم رفتن تهِ باغ،جایی که دید نداشت! احتمالا هورا می خواست معاینه ش کنه.حامدم داشت میوه ها رو به درخت نگاه می کرد! موندیم من و پویا که یه لحظه بعد بهش گفتم»

_شروع نمی کنیم؟

«یه لبخند بهم زد و گفت»

_چرا!

«بعد انگار چیزی یادش افتاده باشه ،تند گفت»

_دستکش ها! تو خونه جا گذاشتم شون!

«یه نگاه به دست دخترای دیگه کردم که بدون دستکش داشتن کار می کردن! خندیدم و گفتم»

_مهم نیست!

_الان می آرم شون! دست تون اذیت می شه!

«برگشتم و رفتم طرف یه نردبون که بالاش یه دختر قشنگ داشت ظاهرا کار می کرد اما حواسش به من بود!»

_خسته نباشین!

«با یه لهجه ی قشنگ گفت»

_مونده نباشین!

_نردبون از کجا بردارم؟

«یه لحظه نگاهم کرد و بعد با لبخند گفت»

_می خواین کار کنین؟

_آره اما دفعه ی اول مه ! بلد نیستم درست! یادم می دی؟!

«یه مرتبه همه زدن زیر خنده که حامد با تعجب برگشت و به ما نگاه کرد ! بعد اون دختر قشنگ و بانمک،از همون بالا دستش رو دراز کرد طرفم! نردبون دوطرفه بود. دستش رو گرفتم و از اون طرف نردبون رفتم بالا و گفتم»

_اسم من موناست!

_منم سوگلم.

_چه اسم قشنگی داری!

_اسم شمام قشنگه!

_مرسی ! حالا یادم می دی؟!

«دوباره یه خنده ی بی ریا و بلند کرد و گفت»

_اینو از اینجا می گیری. نه محکم .نه شُل! اینم از اینجا. یه پیچش می دی کنده می شه! بیا! بِکُن یاد می گیری!

«درختای هلو بودن.پُر از هلوهای درشت و آبدار! یکی شون رو با یه دست گرفتم و همونجور که سوگل گفته بود ساقه ای رو که به هلو وصل بودم گرفتم و هلو رو یه پیچ دادم! راحت کنده شد و اومد تو دست! نگاهش کردم! خیلی از این حرکت خوشم اومد که یه مرتبه همه دوباره زدن زیر خنده! خودمم بلند خندیدم! نمی دونم چرا؟! یه حس عجیب داشتم ! شادی زیاد! شاید به خاطر اولین تماس بدنم با طبیعت بود!

بعد دومین هلو رو گرفتم و همنجور کندم که یه پسر جوون از پایین یه سبد حصیری بلندی داشت ،آورد برام و گرفت طرفم و گفت»

_بفرما!

«ازش گرفتم و گفتم»

_ممنون!ممنون!

«صورتش سرخ شد و زود رفت عقب که دوباره همه زدن زیر خنده! خیلی راحت و بی ریا می خندیدن! انگار اونجا خنده جزء لاینفکِ زندگی بود! و شایدم خودِ زندگی!

منم بلند خندیدم!

کار شروع شده بود! انگار بین خودشون قبولم کرده بودن!

کار می کردن و می خندیدن ! به چیزای ساده! یعنی دخترا سر به سر پسرا میذاشتن و می خندیدن و بزرگترام لبخند می زدن و پسرا سرخ می شدن و تندتر کار می کردن! حرفای خیلی ساده!

_جمال سه تا هلو می چینه و یکی لِه می کنه!

_عصبانیه!

_جوابش رو بده دیگه!

_رعنا چرا ساکتی؟!

«و خنده ی بلند جوونا و لبخند بزرگترا!هر جمله رو یه دختر جوون می گفت و اون یکی جمله ی بعدی و خنده!

_هان الان رعنا می افته پایین!


romangram.com | @romangram_com