#ننه_سرما_پارت_38

-جدی؟!شنیده بودم یه خواهر زاده داره که خیلی م دوستش داره اما ندیده بودمش!واقعا عجیب و جالبه!سرنوشت یعنی همین دیگه !حالا خوب شد صبحی حرف بدی بهش نزدم!

- براش فرقی نمی کرد! اونم به سرنوشت خیلی معتقده! راستی وضع مالی شون چه جوریه؟

- ای ناقلا! داری از الان حساب کتابات رو می کنی؟!

- لوس نشو! همینجوری پرسیدم!

- شنیدم خیلی خوبه! قرار بعدی رو با هم گذاشتین؟

- نه!

- نه؟!

- فقط شماره اش رو بهم داد.

- خب این یعنی قرار بعدی دیگه!

- شاید بهش تلفن نکنم.

- چرا؟!

- خودت می دونی چرا!

- مساله ثبت و احوال رو می گی؟

- اون برای من مثل بچه اس هنوز!

- بچه ی بچه ام نیست ها! حالا اگه تو خانم بزرگ شدی اون چیز دیگه س!

- جدی میگم ژیلا!

- پس گوش کن ببین چی میگم! امشب همه مردا توجه شون به تو بود! چند تا از دوستام امشب فقط از من در مورد تو می پرسیدن! همه شونم می گفتن چه دختر قشنگ و خوشگلی هستی.

خندیدم و گفتم:

- پس برای چی نیومدن جلو ازم خواستگاری کنن؟

- چون پویا باهات بود! می ترسیدن مورد غضب میزبان قرار بگیرن! اون موقع از دفعه بعد شب شعر بی شب شعر! گفتم که! شهرزاد خیلی پویا رو دوست داره! امشبم همه ش حواسش به شما دو تا بود.

- جدی؟!

- آره دورادور مواظب تون بود.

- حتما فکر کرده واسه خواهر زاده اش نقشه کشیدم!

- من جریان صبح رو براش تعریف کردم!

- برای چی؟!

- گفتم دیگه!

- کاشکی نگفته بودی!

- لازم بود! می دونی چی گفت؟

- چی گفت؟!

- گفت شاید همو باشه که پویا رو کامل کنه.

- راست میگی؟!

- آره به جون تو!

- نمی دونم! نمی دونم! واقعا گیج شدم!

- خودتو اذیت نکن! بذار سرنوشت کار خودش رو بکنه!

- آخه اون برای من خیلی کوچیکه!

- مگه اونا که برات بزرگ بودن چه تاجی به سرت زدن؟! مگه تو مجبورش کردی؟ یا مثلا چیزی به خوردش دادی که اسیر تو بشه؟! تو رو دیده و ازت خوشش اومده! همونجور اگه امشب اون نبود و شاید یکی دونفر دیگه می اومدن و باهات آشنا می شدن و یکی دو ماه بعد کار به ازدواج می کشید!

بعد خندید و گفت:

- خوشگلی و هزار و یک دردسر.

- داری غلو می کنی!

- نه به خدا! تو دانشگاهم خودت وقت خودت را با اون رتیکه مزخرف تلف کردی و گرنه الان دو تا بچه م داشتی!

- یادمه از همون سال اول چشم همه پسرای سال آخری دنبال تو بود! همین الان برو جلوی آیینه و نگاهی به خودت بیانداز! تو دختر قشنگی هستی! خودتو دست کم نگیر! این فکر را رو هم از کله ات بریز بیرون و فعلا برو بگیر بخواب. فردا حالت خوب بشه! در ضمن با پدرمم صحبت کردم. اتفاقا دنبال یک حسابدار می گشت! شاید از یکی دو هفته ی دیگه مشغول بشی. حسابدارشون قراره بره، خب؟!

هیچی نگفتم که دوباره با صدای بلند گفت:

- خب؟!

- باشه! خب.

- آفرین.

- ژیلا!


romangram.com | @romangram_com