#ننه_سرما_پارت_39
- هان!
- به خاطر همه چی ممنون. دوستت دارم.
- منم به خاطر همه چی ممنون. منم خیلی دوستت دارم! حالا برو بگیر بخواب.
- باشه! پس فعلا خداحافظ.
- بای تا فردا!
گوشی را قطع کردم و یه خرده به حرفای ژیلا فکر کردم و بعد رفتم جلوی آیینه! واقعا سی و پنج سال زیاد نبود!
هنوز قشنگ بودم.
چراغا رو خاموش کردم و رفتم خوابیدم.
**** ****** ***** *********
صبح ساعت حدود نه، نه و نیم بود که موبایلم زنگ زد. برام پیام اومده بود. از ژیلا! زود خوندمش و مثل برق گرفته ها از جام پریدم. شهرزاد به ژیلا زنگ زده بود و شماره منو ازش گرفته بود.
تند رفتم و صورتم رو شستم و کتری رو گذاشتم رو گاز. چقدر خوابیده بودم! خیلی وقت بود که یه همچین خوابی نکرده بودم! معمولا و این چند وقته صبح ساعت شش بیدار می شدم و به زور می خواستم بخوابم اما نمی شد ولی دیشب اصلا نفهمیدم که کی خوابم برد و چطور ساعت نه و نیم شد.
تند یه نسکافه درست کردم و خوردم! نمی دونستم ممکنه کی بهم تلفن کنه! نمی خواستم صدام خواب آلوده باشه! اضطراب عجیبی تمام وجودم رو گرفته بود یعنی شهرزاد با من چیکار داشت! حتما چیز خوبی نبود! احتمالا می خواست ازم خواهش کنه که از سر راه پویا برم کنار! خودمو آماده کردم که با یه برخورد جدی، بهش بفهمونم که دنبال پویا نیستم و بعدش تلفن رو قطع کنم! راستش عصبانی شده بودم! خیلی زیاد! یه احساس بد داشتم! احساس کوچیک شدن! تلفن را برداشتم و داشتم شماره ژیلا را می گرفتم که موبایلم زنگ زد. گوشی را گذاشتم سرجایش و موبایل رو جواب دادم و آماده یه مکالمه تند اما یه مرتبه صدای پویا را شنیدم!
- سلام! درست شماره گرفتم!
نمی دونستم چی بگم. فقط گفتم:
- سلام!
- خواب نبودین که؟
- نه، نه!
- اول عذرخواهی می کنم که به خودم اجازه دادم قبل از تماس شما، بهتون تلفن کنم! راستش یه خرده ***** بازی و اعمال نفوذ کردم و از خاله ام خواستم که از دوستیش با ژیلا خانم سواستفاده کنه و شماره تون رو بگیره! ببخشین! ببخشین! اما کار مهمی باهاتون داشتم که نمی تونستم منتظر تماس شما بمونم.
همچین تند تند حرف می زد که نمی تونستم جوابش رو بدم! من آماده برای یه چیز بد بودم و حالا....!
- الو! مونا؟! گوشی دست تونه؟!
- بله!
- راستش دیشب خواهرم بهم زنگ زد و گفت که وقت میوه چیدنه! گفت اگه بخوام باید پس فردا، یعنی فردا در واقع برم اونجا! با خودم فکر کردم که شمام اگر مایل باشین با هم بریم!
اصلا نمی دونستم چی می گه و چی باید بهش بگم برای همین با تعجب گفتم:
- وقت میوه چیدن چیه؟
- میوه ها رو از درخت می چینیم!
- میوه ها؟!
- میوه ی درختا! باغ آ! حقوقم می دن! احتمالا روزی بیست هزار تومن رو می دن! شاید به ما بیست و پنج هزار تومن بدن! ففکر کنم سه چهار روزی حداااقل کار باشه! حدود صد و خرده ای هزا رتومن می شه!
یه لحظه ساکت شدم! داشتم تو ذهن ام مساله رو ارزیابی می کردم! یعنی اون میی خواست باهاش برم تو یه ده و میوه بچینم؟! اونم به خاطر صد هزار تومن! شاید داشت باهام شوخی می کرد! یا مثلا بهونه کرده بود که بهم تلفن کنه!
آروم گفتم:
- پویا؟!
- بله؟!
- داری شوخی می کنی؟!
- نه! اصلا!
با مساله دیشب در مورد ماشین فهمیدم که داره راست میگه!
- منظورت اینه که من بلند شم این همه راه برم که روزی بیست هزار تومن بگیرم؟
- شاید بیست و پنج هزار تومن.
خندیدم و گفتم:
- خب! بیست و وپنج هزار تومن! یعنی چهار روز صد هزار تومن! آره؟!
- آره! آره!
یه لحظه دیگه مکث کردم و هیچی نگفتم! یعنی چه فکری در مورد من کرده بود؟ً فکر می کرد احتیاج مالی دارم؟!
یه خرده ناراحت شدم و گفتم:
- پویا من احتیاج مادی ندارم!
- احتیاج معنوی چی؟
هیچی نگفتم که گفت:
- صد هزار تومن از دسترنج خودمون! کار! تلاش! زحمت! یه حرکت مثبت! چیزی که هممون بهش احتیاج داریم. چیزی که خیلی وقته ازش دور شدیم. پیوندی که بریدیم! با طبیعت! با اصل خودمون!
romangram.com | @romangram_com