#ننه_سرما_پارت_126

گفت بايد بريم تهران!

مثل برق لباسامو عوض کردم و با بهار سوار ماشين شديم !

خودمو آماده کرده بودم !براي حفظ زندگيم به هر قيمت!

اين بار نبايد کوتاه مي اومدم!

تو ذهنم تمام کلمات و جملات رو مرتب کرده بودم.پشت سر هم! مي خواستم اين دفعه هر جور هست مادرش رو قانع کنم!

اما جمله ي حامد همه رو بهم ريخت!

_پويا تصادف کرده!

و اين جمله مثل صاعقه خورد تو سرم!

برق تمام وجودم رو خشک کرد!

جلو چشمام فقط سياهي مي ديدم!

هيچ حسي تو بدنم نبود!

و هيچ صدايي جز ضربان ضعيف قلبم!

جلوم رو نگاه مي کردم اما چيزي نمي ديدم!

جمله ي حامد مرتب تو گوشم تکرار مي شد و مي پيچيد!

و هزار تا سؤال درونم مي جوشيد!

اما نمي خواستم به هيچ کدومشون فکر کنم!

اصلا نمي خواستم اين جمله رو قبول کنم!

پويا رفته بود که سريع برگرده!

پس برمي گشن!

لزومي نداشت کنجکاوي کنم!

اون تا چند ساعت ديگه برمي گشت!

اما من داشتم کجا مي رفتم؟!

حتما پويا به حامد گفته بود که منو ببره خونه شون!

حتما همه چيز درست شده بود!

همونطور که خودش گفته بود!

همونطور که هورا گفته بود!

پس چرا بايد کنجکاوي مي کردم؟!

حتما اشتباه متوجه شدم!

بايد اين جمله رو نشنيده بگيرم!

اگه بروم نيارم خودش خودبه خود محو مي شه!

مثل اينکه اصلا گفته نشده!

اصلا من يه همچين چيزي نشنيدم!

حامد چيز ديگه گفت!

من اشتباه شنيدم!

اما براي دومين بار صداي حامد اومد!

_رفته تو دره!

و دومين صاعقه رو توي مغزم حس کردم!

ديگه حتي توان کنجکاوي رو هم نداشتم!

ديگه هيچ صدايي درونم نبود!

حتي صداي ضربان ضعيف قلبم!

نمي خواستم چيزي بپرسم!

و نمي تونستم!

فقط جلوم رو نگاه مي کردم و چيزي نمي ديدم!

مثل مرغي شده بودم که همه دورش جمع شدن و مي خواستن بگيرنش!

براي کشتن!

به هر طرف که مي ره،دو تا دست براي گرفتنش دراز مي شه! نه براي کمک! براي کشتن!


romangram.com | @romangram_com