#ننه_سرما_پارت_127
چند بار اين صحنه رو ديده بودم و هر بار حالم بهم خورده بود!
مثل الان!
بهار رو دادم يه طرف و شيشه رو کشيدم پايين و سرم رو کردم بيرون!
حامد ماشين رو نگه داشت!
پياده شدم!
يه مايع زرد و قرمز رنگ!
خون بود!........................................... .......
بازم تو ماشين نشستم!
داريم مي ريم اما نمي دونم کجا!
ماشين حامد نيست!
حامدم توش نيست!
بهارم نيست!
دو تا مرد غريبه تو ماشين،جلو نشستن.منم عقب!
صداي ژيلا تو گوشم مي پيچه!
بگو خسته بود! بگو خودش خواست!
کي چي رو خواست؟!
کي خسته بود؟!
اينا کي هستن؟!
دارن منو کجا مي برن!
حامد چي شد؟!
بهار کو؟!
چشمامو مي بندم! و سعي مي کنم فکر کنم و تمرکز داشته باشم!
حالا حامد رو مي بينم!
بهار رو هم!
از تو ماشين با چشماي ترسيده نگاهم مي کنه!
زورکي بهش لبخند مي نم!
يعني يه چيزي به اسم لبخند که انگار خيلي ترسناکتر از حالت عادي چهره مه! چون بهار بيشتر مي ترسه!
حامد مي پرسه که خوبم؟!
سوار ماشين مي شم و با دستمال لب هام رو پاک مي کنم!
بازم چيزي نمي پرسم!
حامدم چيزي نمي گه!
حرکت مي کنيم!
راه طولانيه!................................... ........
چشمامو باز مي کنم!
رو يه صندلي پشت يه ميز نشسته م!
جلوم يه ليوان آبه.
يه عده مرتب مي آن و مي رن و منو نگاه مي کنن و با هم حرف مي زنن!
ژيلا اومده!
با سه تا مرد!
دوتاشون رو نمي شناسم!
يکي شون سعيده!
اون اينجا چيکار مي کنه؟!
حتما تو اين شلوغ پلوغي اومده خواستگاري!
شايدم اومده دوباره بگه که چرا نيومد خواستگاري!
هر چهار تايي دارن با آدماي اونجا حرف مي زنن!
جدي و خشک!
romangram.com | @romangram_com