#ننه_سرما_پارت_125
برمي گردم عقب ! به گذشته!
يه صبح!
يه فردا!
اما نه مثل صبح ها و فرداهاي گذشته!
سرد!
خالي!
نسيم هست اما نمي وزه!
طبيعت هست اما بدون عطر!
پرنده ها هستن اما بدون آواز!
منم هستم اما بدون من!
پويام هست اما نه اون پويا!
سرش رو تو دستش گرفته و ساکت داره فکر مي کنه!
آروم مي رم کنارش و موهاش رو ناز مي کنم!
سرش رو بلند مي کنه و بهم يه لبخند تلخ مي زنه!
تازه تلفن رو قطع کرده!
ساعت هشت صبحه!تازه از خواب بيدار شديم و دير!
سرما اومده و کار تو دهکده سبک شده!
مادرش برگشته ،بدون خبر!
ده دقيقه با هم صحبت کردن و بعدش پويا اون پويا نبود!
تلخ بود و خسته!
لباساشو پوشيد.براش تند صبحونه درست کردم!
فقط يه چايي خورد!
تو دلم يه جوري بود! يه دلشوره ي بَد!
خواستم باهاش برم.
بازم يه لبخند تلخ بهم زد و گفت بايد تنها بره!
بعد يه تلفن به هورا کرد و جريان رو بهش گفت!
هورام قرار شد که يکي دو ساعت ديگه بره!
مي دونستم چرا نمي خواد من باهاش برم!
مي رفت که حرف بزنه!
مي رفت که از زندگيش دفاع کنه!
مي رفت که منو براي خودش حفظ بکنه!
همين طور مادرش رو!
هيچ کاري نمي تونستم بکنم!
لحظه ي آخر رفتم طرفش.بغلم کرد و پيشوني م رو بوسيد.
با يه لبخند ديگه گفت که همه چي درست مي شه!
و رفت!
تا دم ماشين دنبالش رفتم!
کلافه بودم! کلافه و عصباني!
نيم ساعت بعد هورا تلفن کرد.بهش گفتم که پويا رفته.گفت بهار رو مي آره ميذاره پيش من. نمي خواست با خودش ببردش!
سه ربع بعد اومد.با ماشين.بهار رو ازش گرفتم.بهش گفتم مواظب پويا باشه!
اونم يه لبخند تلخ بهم زد و گفت همه چي درست مي شه.
و رفت.
درونم آشوبي بود! نمي دونستم چه خبر شده!
سرم رو با بهار گرم کردم. باهاش هي حرف مي زدم و جواب سؤالاش رو مي دادم! مي خواستم فکر نکنم!
ساعت دوازده بود که حامد اومد دم خونه!
اونم تلخ بود مثل زهر!
romangram.com | @romangram_com