#مردی_که_میشناسم_پارت_52
در قابلمه را گذاشت و به سمت مستانه برگشت: ناهار آماده هست مستانه. یه دو تا قل بخوره بعد خاموشش کن.
مستانه متعجب گفت: چرا من؟
ویدا به سمت روسری اش که روی میز انداخته بود رفت و آن را به سر بست: امروز باید زود برم.
مستانه تقریبا فریاد زد: چرا؟
ویدا گیج و بی حواس گفت: باید برم. امروز بهادر زود میاد خونه.
-:خب زنگ بزنین عمو بهادرم بیاد اینجا... خوش میگذره کلی...
ویدا با وحشت گفت: نه! لازم نیست.
با مستانه ترسیده که روبرو شد سعی کرد کنترل بیشتری روی رفتارش داشته باشد. آرامتر گفت: نمیشه امروز باید برم. شما یه روز بیاین خونه ما...
مستانه دست بهم کوبید: وای باشه. مطمئنم عمو بهادر از طاهر خوشش میاد.
نفس ویدا در سینه حبس شد. آرزو کرد کاش تا آن روز بمیرد و با چنین لحظه ای روبرو نشود. چادرش را برداشت و با عجله به سمت در به راه افتاد. مستانه دنبالش آمد و با لبهای ورچیده گفت: کاش میموندی عمه...
ویدا سرش را به طرفین تکان داد و کفش هایش را به پا کرد. خود را از ساختمان بیرون انداخت. هر لحظه منتظر بود طاهر از راه برسد.
مستانه متعجب به رفتن ویدا نگاه میکرد. با بسته شدن در شانه هایش را بالا کشید و به سمت اتاقش به راه افتاد.
وَلی و طاهر با تماس مستانه برای ناهار به خانه آمدند. مستانه از رفتن ویدا گفته بود. طاهر از همان دم ورودی بو کشید و گفت: بوی خوبی میاد...
مستانه دست بهم کوبید: عمه ویدا برامون ناهار درست کرده.
طاهر وارد آشپزخانه شد و گفت: بزار ببینم چه خبره.
با برداشتن در قابلمه تنش یخ کرد. بامیه... او از بامیه متنفر بود. ویدا این را خوب می دانست.
***
شراره کف گرگی نثار گردن مستانه کرد و باعث شد سر مستانه تا روی میز پرت شود و با خشم سر بلند کند: چرا همچین میکنی؟
شراره دست به کمر و طلبکار بالای سرش ایستاده بود: برای خریت تو...
مستانه نگاهی به اطراف انداخت: هرچی هیچی نمیگم پرو میشیا.
romangram.com | @romangram_com