#مردی_که_میشناسم_پارت_53

-:آخه خره واقعا نفهمیدی؟

-:چیو نفهمیدم؟

-:اینکه طاهر و عمه ویدات همدیگر و میخواستن؟

مستانه با بیخیالی سر تکان داد. شراره متعجب سر کج کرد: تو میدونستی؟

-:اوهوم.احمق که نیستم. هر وقت اسم عمه ویدا رو میاریم پیش طاهر، طاهر سنگ کپ میکنه. عمه ویدامم که به زور نفس میکشه.

شراره صندلی میزغذاخوری را عقب کشید و کنار مستانه نشست: پس چرا هیچ حرفی نمیزنی؟

مستانه شانه هایش را بالا انداخت: خب بمن چه؟ معلومه کلی ساله از این ماجرا میگذره. عمه ویدام عروسی کرده، طاهرم معلومه تو این خطا نیست.

-:من فکر کردم نفهمیدی.

شعله از پله ها پایین آمد: هر آدمی بود می فهمید.

شراره به عقب برگشت: خب واکنش نشون نمی داد.

شعله ایستاد و سرش را کمی کج کرد: منتظر چه واکنشی بودی؟ به مستان ربطی نداره. اینکه دوست پدرش یه زمانی یه حسی به عمه اش داشته برمیگردهب ه خیلی سال پیش. الان هم دوست پدرش دست از این علاقه کشیده، عمه اش هم متاهله. با به زبون اومدن این حس ممکنه خیلی ها آسیب ببینن. به نظر منم همینطوری پنهون بمونه بهتره.

شراره شانه هایش را بالا انداخت: فکر کنم حالا که عمه ات گذاشته رفته یعنی نمیخواد طاهر و ببینه.

سرش را به میز تکیه زد: برام مهم نیست. طاهر که قرار نیست خیلی بمونه. از حرفاشون معلومه کارش اینجا تموم بشه میزاره میره.

شعله به سمت آشپزخانه رفت و شراره صدایش را بالا برد: برای ما هم یه چیزی بیار بخوریم.

به سمت مستانه برگشت: خوابت میاد؟

-:اوهوم.

-: دیشب مگه نخوابیدی؟

مستانه چشم بسته سرش را بالا کشید: نچ. داشتیم با طاهر پاسور بازی میکردیم.

شراره روی شانه اش کوبید: مستان...

تنها چشم باز کرد: ها؟

-:نکنه با این طاهر خبراییه رو نمیکنی؟

romangram.com | @romangram_com