#مردی_که_میشناسم_پارت_51

چشم از گوشی اش گرفت: بله عمه؟

ویدا مردد چند باری دهانش را باز و بسته کرد و گفت: طاهر چه شکلی شده؟

مستانه شانه بالا کشید: نمیدونم. مگه قبلا چه شکلی بود؟

ویدا دستی بین موهایش کشیده و تکان داد. باعث شد کش موی بسته شده به سرش آویزان شود و قسمتی از موهایش از شر کش بگریزند. گفت: هیچی ولش کن.

مستانه از جا بلند شد: صبر کن دیروز کلی عکس گرفتیم نشونت بدم.

بپر بپر کنان خود را به ویدا رساند و با باز کردن گالری گوشی اش آن را به طرف ویدا گرفت. نگاه ویدا روی تصویر خیره ماند. تصویری که برایش غریبه بود. این مرد شباهتی به طاهر نداشت. طاهری که می شناخت موهایش را کاملا از وسط فرق می انداخت. ته ریش داشت و عینک شیشه گرد به چشم می زد.

اما این مرد که دست دور شانه های مستانه انداخته بود و او را بخود می فشرد شباهتی به طاهر سالهای گذشته نداشت. طاهر سالهای گذشته از این حرکات انجام نمی داد. اخم هایش در هم رفت. مستانه او را عمو طاهر صدا می زد اما در این عکس بیشتر به عاشق و معشوق شباهت داشتند. طاهر کاملا او را در آغوش گرفته بود.

با اخم های در هم غرید: عکس و کی گرفته؟

مستانه سر خوشانه دستش را روی تصویر حرکت داد: بابا...

تصویر بعدی هم باز تصویری از طاهر و مستانه بود. طاهر خندان گونه های مستانه را به دو طرف می کشید و مستانه با اخم خیره اش شده بود.

ناخودآگاه از تماشای این تصویر لرزید. این عکسها... ولی چطور توانسته بود چنین عکس هایی بگیرد.

مستانه بیخیال کمی فاصله گرفت: همش لپم و میکشه. کلی دعواش کردم. ولی بازم اینکار و میکنه.

اخم های ویدا بیشتر در هم رفت.

مستانه خود را روی صندلی انداخت و بوی شیشه پاک کن پیچیده در خانه را به مشام کشید: خوشم نمیاد اینکار و میکنه ولی خوش میگذره. بابا کلی عوض شده... دیروز کلی بهمون خوش گذشت. دوتا خرسم خریدیم. طاهرم برام یه دفترچه خرید. اونقده خوشگله عمه. بزار برم بیارم نشونت بدم.

مستانه که از جا بلند شد ویدا آرام گفت: نمیخواد.

گوشی را به سمتش گرفت. از وَلی این بی احتیاطی ها بعید بود. وَلی روی مستانه حساسیت زیادی به خرج می داد و حالا از نزدیکی این چنینی طاهر به دخترش عکس می گرفت؟ طاهر را به خانه آورده بود؟

هر چند همیشه همین بود. وَلی طاهر را که می دید تمام افکارش را تغییر می داد. وَلی در کنار طاهر شخص دیگری بود.

آرام پرسید: از طاهر خوشت میاد؟

مستانه سر بلند کرد. موهای آزادش روی شانه پخش شد: ازش خوشم نمیومد ولی الان دوسش دارم. خیلی باحاله... غذاهاشم عالیه. از وقتی اومده هر روز یه جور غذای جدید میخوریم. واقعا حرف نداره. برای منم تغذیه میزاره. اینجا بودنش خیلی خوبه...

با صدای جلز و ولز بلند شده از آشپزخانه، ویدا به سرعت به سمت آشپزخانه دوید. مستانه هم همراهش آمد و گفت: سوخت؟

در قابلمه را برداشت. به موقع رسیده بود قبل از اینکه خورشت ته بگیرد. آب جوش درون کتری را در قابلمه خالی کرد و به خود تشر زد. این افکار مالیخولیایی بخاطر دیدن این عکسها به ذهنش رسیده بود. طاهر هم سن وَلی بود. مستانه برایش جای دخترش را داشت. بیخودی به چیزهای چرت فکر کرده بود.

romangram.com | @romangram_com