#مردی_که_میشناسم_پارت_50
مستانه همانطور نگاهش میکرد. قبلا واکنشی شبیه به این را از طاهر هم دیده بود. کنجکاوانه عمه ویدا را زیر نظر گرفت. ویدا روسری را از سر کشید و به سمت کابینت ها رفت: نگفتی طاهر کی برگشته؟
مستانه صندلی را عقب کشید. نشست و گفت: هفته آخر شهریور... تو هتل میموند ولی بابا نذاشت. گفت بیاد اینجا...
ویدا چنان چرخید که سرش با قسمت بالای کابینت برخورد کرد و صدای برخوردش باعث شد مستانه هم شدت ضربه را درک کند: چی شد؟
ویدا دست روی سرش گذاشت و سعی کرد با فشردنش حجم درد را کم کند.
مستانه نزدیکش شد و ویدا گفت: اینجا میمونه؟
-:آره. منم خوشم نمیومد ولی بابا گوش نداد. میگه اون مثل برادرمه. خیلی بهم نزدیکه. واقعا اینقدر بهم نزدیک بودن؟
ویدا سرش را فشرد: آره... بودن.
-:پس چرا طاهر رفت؟
ویدا بی اختیار روی زمین افتاد. مستانه کنجکاوانه تمام رفتارش را زیر نظر گرفته بود اما ویدا متوجه این موضوع نبود. تمام ذهنش روی برگشت طاهر چرخ میخورد.
مستانه بلند شد: سرت خوبه عمه؟
دستش را از سرش کشید: آره... خوبه. خوب میشه.
مستانه دست روی سرش گذاشت: بزار ببینم چیزی نشد...
ویدا دست روی دستش گذاشت و او را عقب کشید: چیزی نشده. میدونی طاهر چرا برگشته؟
مستانه هر آنچه می دانست به زبان آورد: نه. چیزی بمن که نمیگن ولی میدونم یه وکیل گرفتن... دیروزم رفته بودیم خرید، یه نفر زنگ زد به گوشیش طاهر خیلی عصبانی شد اولین بار بود اونطوری می دیدمش. بعدم بابا گوشی و گرفت صحبت کرد.
ویدا با دقت تک تک کلمات مستانه را بررسی میکرد. تمام توان خود را به کار گرفت و از جا بلند شد: چرا بمن نگفته بودی طاهر اومده؟
مستانه شانه هایش را بالا کشید: نمیدونستم که شما میشناسین. گفتم لابد بابا گفته. مگه مهمه؟
ویدا سری به طرفین تکان داد: نه! مهم نیست. مهم نیست.
مستانه دستمال گردگیری را برداشت و به سراغ ظرفهای چیده شده روی کانتر رفت. ویدا تا ساعتی گیج بود. با گیجی جارو کشید. ناهار بار گذاشت. خورشت بامیه را آماده کرد و با خشم هم زد.
مستانه چندان کمکی نمی کرد. بیشتر با گوشی اش مشغول بود. چرخ می زد و گاهی هم دستمالی به ظرفها و میز تلویزیون می کشید.
ویدا ناگهانی به سمتش برگشت: مستانه...
romangram.com | @romangram_com