#مردی_که_میشناسم_پارت_134
سری که به تن خود میفشرد از تنش جدا شد. کمی فاصله گرفت و به چشمان طاهر زل زد. لبخندی روی لبهایش نشست که طاهر خم شد لبهایش را در چند میلی متری لبهایش متوقف کرد. لبخندش از بین رفت. دوست داشت طعم این لبها را بچشد. میخواست لبهای طاهر را مزه کند.
طاهر قدمی جلوتر نمیرفت. خود را در آغوش طاهر بالا کشید. خود برای ادامه پیش قدم شد و لب روی لبهای طاهر گذاشت.
همانطور که فرشته می گفت حس زیبایی را لمس میکرد... گویا در آسمان ها پرواز داشت نه روی زمین خاکی.
قطره اشکی روی صورتش باعث شد از آسمان ها روی زمین سقوط کند. چشم باز کرد. خود را عقب کشید و نگاهش روی قطره اشکی که از چشم طاهر چکیده بود ثابت ماند.
لبهای طاهر آهسته آهسته تکان خورد: مستانه.
چشم بست و با باز کردنش ویدا را روبروی خود دید. ویدا آرام خم شد: پاشو برو تو اتاقت بخواب.
دستی به صورتش کشید. به مبل تکیه زد و چشمانش را مالید.
ویدا به سمت پله ها قدم برداشت: من میرم بخوابم. بهادر و باباتم خوابیدن.
اشاره ای به میز زد: اگه تا وقتی بخوابی طاهر اومد بهش بگو این گل گاوزبون مال اونه.
سری تکان داد و از جا برخاست. ویدا پله ها را بالا رفت. قرار شده بود شب را بمانند... طاهر ترجیح داده بود در طبقه ی پایین باشد تا ویدا و شوهرش راحت تر باشند.
با خاموش شدن چراغ راه پله، نگاهی به لیوان گل گاوزبان انداخت. از جا بلند شد و به اتاقش رفت. لحظه ای بعد با دفتری در دست برگشت و لیوان را برداشت. پالتویش را به تن کشید و در ورودی حیاط را باز کرد. دمپایی های گل دار را پا زد و چهار پله را بالا رفت. طاهر لب باغچه، زانو به بغل چشم به آسمان دوخته بود.
با شنیدن صدای پایش به سمتش برگشت و گفت: نخوابیدی؟
لیوان گل گاوزبان را به سمتش گرفت. طاهر متعجب به لیوان نگاه کرد.
گفت: عمه ویدا گفت برات بیارم.
طاهر با لبخند کمرنگی دست بلند کرد و لیوان را گرفت: هنوزم به این چیزا علاقه داره.
بی اجازه کنارش لب باغچه نشست.
طاهر لیوان را لب زد و گفت: تو نمیخوری؟
-:دوست ندارم. از این چیزا خوشم نمیاد.
طاهر با شیطنت گفت: به نظرت اگه این و بریزم اینجا ویدا بفهمه؟!
سرش را جلو برد. سرکی به ساختمان کشید. خبری نبود. گویا عمه ویدا هم خوابیده بود. از جا برخاست. لیوان را از دست طاهر بیرون کشید و درون حوض کوچک جلوی شیرآب خالی کرد.
romangram.com | @romangram_com