#مردی_که_میشناسم_پارت_133

ابروانش را بالا کشید. هنوز هم زیر چادر سیاهش روسری را پیچ میداد و می بست. لبخند زد... ابروانش باریک تر شده بود. چشمانش دیگر برق شیطنت نداشت. نگاهش آرام بود و کمی ترسیده.

سرش را به سمت شانه کج کرد و گفت: در و ببند سرده.

ویدا تکانی بخود داد. جلو آمد و در را بست. اما قدم جلو آمده را دوباره عقب کشید و به در تکیه زد.

خود را عقب کشید. به تیرک برجسته ی سنگ پله تکیه زد: چرا اونجا وایستادی؟

تکیه اش را از در گرفت. قدمی به جلو برداشت و گفت: تسلیت میگم.

آرام و ساده گفت: ممنون.

ویدا هاج و واج تماشایش کرد. فراموش کرده بود این روی آرام طاهر را...

-:میخوای همش اونجا وایسی؟

مستانه از پله ها پایین آمد: سلام عمه.

ویدا نگاه از طاهر نگرفت ولی آرام پاسخ داد: سلام.

طاهر از جا بلند شد. به سمت طبقه ی پایین به راه افتاد و گفت: میرم تو حیاط...

ویدا همانطور خیره خیره نگاهش میکرد. مستانه نزدیکش شد: عمه...

گویا جن زده شده باشد از جا پرید و دست روی قلبش گذاشت. مستانه خود را عقب کشید و گفت: حواست کجاست؟

چادر روی سرش را مرتب کرد: هیچ. همین جا... بریم تو...

جلوتر از مستانه به راه افتاد. پا به درون خانه که میگذاشت صدای باز و بسته شدن در حیاط را شنید. چادر از سر کشید و مستانه گفت: حالا چیکار کنیم عمه؟!

قلبش در سینه می کوبید. آرام لب زد: کاش می دونستم.



5

بوسه ای زیر گردنش نشست. چشم بست. بوسه ای دیگر کمی پایین تر...

دست بلند کرد. پنجه هایش را در بین موهای سیاهش فرو برد و نفسش را آرام رها کرد. بوسه ای دیگر زیر سیب گلویش جا گرفت. سیب گلویش تکان خورد.

آهی که از بین لبهایش بیرون زد حلقه ی دستان دور کمرش را محکم تر کرد. خود را به دستان پر قدرتش سپرد.

romangram.com | @romangram_com