#مردی_که_میشناسم_پارت_132
به سمت طاهر برگشت: میخوای بیای؟
طاهر سر بلند کرد: کجا؟
وَلی لبخند تلخی زد: هیچی مَرد. بهتره با این حالت نیای. بمون همینجا... نگران هیچی نباش. من به همه چی میرسم.
نگاهش را به سمت مستانه برگرداند و تشر زد: دِ بجنب.
مستانه به سمت طبقه ی پایین دوید.
وَلی دوباره به سمت در خروجی برگشت که طاهر آرام صدا زد: وَلی؟
روی پاشنه ی پا چرخید و گفت: جونم؟
-:چطوری این...
سکوت کرد. نمی توانست آنچه در ذهن داشت را توضیح دهد.مکث طولانی کرد و ادامه داد: چطوری زدتش...
وَلی با تردید گفت: با کمربند افتاده بوده به جونش... کمربند کافی نبوده با لگد هلش داده سرش خورده لب حوض.
چشم بست. دستش مشت شد و ناخن هایش در پوست دستش فرو رفت اما دردی که در دستش میپیچید نمی توانست درد وجودش را آرام کند. دندان هایش را با تمام توان به هم می فشرد.
وَلی چند لحظه ماند و بعد به راه افتاد که طاهر اینبار با صدای نسبتا بلندی گفت: ممنونم وَلی.
-:یادمه وقتی میخواستیم بریم پیش دکتر گفتی مرد اونیه که تو اوج دست رفیقش و بگیره. نکنه میخوای بهم بگی چیزی از مردی نفهمیدم؟!
لبخند تلخی به لب آورد و با چشمان بسته گفت: مَردی رفیق...
وَلی اجازه نداد دیگر حرفی رد و بدل شود و با عجله از خانه بیرون زد. مستانه از طبقه ی پایین بیرون آمد و با دیدنش، همان جا گفت: کاش عمه ویدا زود میومد. من هیچی بلد نیستم.
چشم باز کرد. به حس ناامیدی دخترک لبخند زد. اولین لبخند پر امیدش بعد از فوت ساجده. پلک زد و مستانه سر خم کرد: خوبی؟
-:لازم نیست کاری بکنی. فقط لطفا بالشت وسط اتاق و بردار...
مستانه با عجله از کنارش گذشت و از پله ها بالا رفت.
سرش را بلند کرد و به مستانه که وارد طبقه ی دوم شد خیره ماند.
زنگ در به صدا در آمد و لحظه ای طول نکشید که در باز شد. گویا مستانه باز کرده بود. کسی در را به جلو هل داده و وارد شد. با دیدن طاهر روی پله ها ایستاد. دستش از روی در آهنی سُر خورد و پایین افتاد.
romangram.com | @romangram_com