#مردی_که_میشناسم_پارت_131

با حرکتی ناگهانی سر طاهر خم شد به سمت شانه اش و صدای هق هقش بالا رفت.

***

به طاهری که روی پله ها نشسته بود خیره شد. درست از لحظه ای که وَلی کمکش کرده بود پیراهن سیاه رنگ را به تن کند و تا پله ها همراهی اش کرده بود، همانجا نشسته بود.

پالتوی سیاه رنگش را در آغوش فشرد و کنارش ایستاد. طاهر سرش را به نرده ها تکیه زد: آخرین بار با بابات رفتیم... سه ماه بود ندیده بودمش. می ترسیدم از اینکه کنترلم و از دست بدم و بلایی سر شوهرش بیارم واسه همین دست بابات و گرفتم و رفتم در خونش... همون خونه ای که با هزار امید و آرزو فرستادمش. اونقدر در زدم تا دلش سوخت و اومد جلوی در.

سر بلند کرد. نگاهش کرد و ادامه داد: دلش سوخته بود به حالم. کنار لبش پاره بود. یه دستشم تو گچ... اون بی شرف لهش میکرد. یبارم جلوی خودم زده بودش. با دیدنش خون به مغزم نرسید. میخواستم برم سراغ اون مردک اما افتاد به دست و پام. برای اولین بار پاهام و بوسید و خواست برم. گفت وقتی هستم بیشتر اذیتش میکنه. گفت وقتی میرم زندگیش خوشه وقتی اسمی از من نیست میتونه نفس بکشه. خواست ولش کنم دیگه فراموش کنم خواهری به اسم اون دارم.

انگشتانش را مشت کرد: گفت اگه من نباشم میتونه زندگی کنه. گفت نمیخواد من باشم و زندگیش و جهنم کنم.

اشک هایش سرازیر شد. قطره اشکی جلوی پای طاهر چکید. نگاه طاهر روی قطره اشکی که روی سرامیک های سفید ثابت مانده بود، خیره ماند.

آرام گفت: بهم قول داده بود یه روز خودش میاد دیدنم. گفت تا وقتی خودش بیاد برم.

نفس عمیقی کشید: من که رفتم. من که به حرفش گوش دادم ولی اون... رفیق نیمه راه شد. میخواستم با خودم ببرمش... لیدا میگفت خوشگله... جا افتاده هست. میگفت دوست داشتنیه. می گفت شبیه منه.

سر بلند کرد. خیره به چشمان قرمز شده ی مستانه گفت: بچگیاش شبیهم نبود. بدش میومد شبیه من باشه. میخواست معلم بشه...

لبخند تلخی به لب آورد: معلم نشد. عزت خان و زنش نذاشتن. گفتن دختر که دیپلم گرفت باید شوهر کنه چه معنی داره درس بخونه. میخواستم حالا بهش فرصت بدم درس بخونه میخواستم بزارم بره دنبال آرزوهاش. میخواستم بفرستمش بهترین دانشگاه دنیا.

لبخندی زد به آرزوهای طاهر. طاهر چشم بست و گفت: حالا نیست. نه به قولش عمل کرد نه گذاشت من به آرزوم برسم.

با چرخیدن کلید در قفل در هر دو به سمت در اصلی برگشتند. وَلی با دیدنشان در همان چهارچوب در ایستاد و با نگاه به چشمان طاهر گفت: گرفتنش... تحویل پاسگاه دادیمش... تو قهوه خونه بود.

پوزخند صدا دار طاهر درد داشت. مستانه پلک زد.

وَلی قدمی به درون خانه گذاشت و در را بست: عزت خان میخواد تو خونه ی خودش مراسم بگیره.

طاهر ابروانش را بالا کشید و پوزخند زد: عزت خان؟!

پوزخندش با مکثی کوتاه به خنده ی تمسخر آمیزی تبدیل شد: براش خرج برمیداره که اینکارا...

وَلی نگاه کوتاهی به مستانه انداخت و گفت: تو خونه ی خودش نمیشه. صحنه ی جرمه. بدون مراسمم... فکر کنم اینجا بهتر باشه اگه موافق باشی.

طاهر که خنده اش با کشش عجیب صورتش تمام شده بود نگاهش را به در دوخت و گفت: ناراحت نمیشی تو خونت مراسم ختم خواهرم باشه؟

وَلی جلو آمد. به شانه اش کوبید: پاشو مرد. این چه حرفیه میزنی؟ ساجده خواهر منم هست. پاشو... کلی کار داریم. نذاشتم عزت خان خودش و تو پاسگاه معرفی کنه... شماره ی خودم و دادم. جسدم به پزشکی قانونی منتقل شده. باید بریم دنبال کارا...

به سمت مستانه برگشت: با ویدا تماس گرفتم الانا میرسه. تا اومدن ویدا طبقه ی بالا رو یکم مرتب کن مستانه... مهمونا برن طبقه ی بالا... پایینم حواست باشه مهمونا تعدادشون بیشتر شد خانما بیان پایین.

romangram.com | @romangram_com