#مردی_که_میشناسم_پارت_135
به سمت طاهر که برگشت با دیدن چشمان گرد شده اش شانه بالا کشیده و گفت: خودت گفتی دوست نداری.
لبهای طاهر کم کم کش آمد و به خنده افتاد. همراهش خندید و دوباره سر جایش نشست. لیوان خالی را هم روی کاشی ها گذاشت.
طاهر چند لحظه خندید و بعد گفت: ساجده هم گاهی از اینکارا میکرد. وقتی بچه بودیم. بزرگ که شدیم از فخری خانم می ترسید. اونم نامردی نمیکرد یبار دستش و داغ گذاشته بود با قاشق...
چشمانش گرد شد و گفت: واقعا؟
طاهر نفس عمیقی کشید و ادامه داد: خودم دستش و پانسمان کردم. تا دو روز میگفت می سوزه... بعدش کم کم دردش یادش رفت ولی جاش موند. تا چهارده سال قبل که رو دستش بود.
-:چرا میذاشتی؟
با درد گفت: مگه کاری از دستم برمیومد. مثل الان که نمیتونم کاری بکنم. مثل الان که نه میتونم اون فخری و بکشم نه اون شوهر بیشرفش و... نه وقتی میخواست شوهر کنه کاری از دستم بر اومد.
-:خب یکاری میکردی. چه میدونم نمیذاشتی عروسی کنه.
طاهر سرچرخاند. نگاهش کرد: میخواستم ولی خودش نخواست.
حرفی نزد. انتظار این پاسخ را نداشت. نگاهش را از چشمان طاهر گرفت و به دفتری که در آغوش داشت دوخت. طاهر نگاهش را دنبال کرد و گفت: این دفتری نیست که با هم...
کلامش را قطع کرد و با تصحیح گفت: دفتری که برام خریدی.
طاهر با جدیت گفت: همون. برای چی آوردیش اینجا؟!
-:بابا گفت امروز نمیتونی بخوابی.
-:برای همین بیداری؟ مگه تو مدرسه نداری فردا! سردم هست.
-:به بابا گفتم فردا نمیرم.
ابروانش را در هم کشید: لازم نکرده از درست میمونی.
لب ورچید: نمیخوام برم. میخوام اینجا باشم.
به چشمانش زل زد و ادامه داد: پیش تو...
طاهر لرزید از آنچه شنیده بود. اخمهایش از بین رفت. کلامش را گم کرد. حرفی برای زدن نداشت. از این قدرت مستانه برای فریاد احساستش می ترسید. مستانه بی واهمه از احساساتش می گفت. مستانه احساساتش را فریاد می زد. گویی خجالت را کنار گذاشته بود. گویی برایش اهمیتی نداشت اگر کسی از احساساتش با خبر می شد. از این احساسات مستانه ترس زیادی داشت. نگاهش را فراری داد.
خواست چیزی بگوید که مستانه دفتر را به سمتش گرفت: آوردمش شاید بتونه امشب یکم کمکت کنه. میگن اینجور وقتا باید یه چیزی باشه بهت کمک کنه. فکر کنم این خوب باشه.
نگاهی به صورت دخترک شیطان پیش رویش انداخت. دخترک با جدیت دفتر را به سمتش گرفته بود. دفتری که خود برایش خریده بود.
romangram.com | @romangram_com