#من_پلیسم_پارت_67

رو به من خندید.یعنی همون بدو عمو جون!

پاشدیم رفتیم پشت خونه.

یه تپه بود که طرفش شیب تند داشت و طرف دیگش شیب ملایم.به یکی اشاره کرد.

طرف دوید سمت یه دکه کوچولو با دو تا سورتمه یه نفره اومد بیرون.

به فربد گفتم:پس امیر چی؟

تعجب کرد.ادامه دادم:من بدون بادیگاردم هیچ جا نمیرم!!!!

حالا یکی نبود بگه بابا کوتاه بیا....هیشکی نمیاد تورو بکشه!مگه آدم قحطیه!!!

فربد باز اشاره کرد.

مرده دوباره رفت با یه سورتمه دیگه اومد.

امیرم که مثل چوب خشک وایساده بود.عین الاغ!!!!

سورتممو گرفتمو با ذوق از سیب رفتم بالا.برفاشو خوب کوبیده بودن.واسه همینم اصلا پام تو برفا نمیرفت.

با خوشحالی تمام وقتی به شیب مورد نظرم رسیدم سورتممو گذاشتم زمین و نشستم روش.به هیچیم توجه نداشتم.پاهامو از زمین برداشتمو.....یـــوهـــــو!!!!! !!

وااااااااای...انقد حال داد که نگو.....جیغ میزدم و میومدم پایین.

وقتی سیب تموم شد و سورتمه ایستاد یه جیغ زدم و نفسم خالی کردم.

نگامو چرخوندم سمت امیر.دیدم جفتشون با نیش باز نگام میکنن.یعنی انقد صحنه جالب بود؟

حیف شد خودم ندیدم!

داد زدم:خیــــــلی حال داد....امیر بیــــــا.

رفتم جلو دست امیر و گرفتم و کشوندم.دیدم ضایعس اگه فربد بیچاره رو آدم حساب نکنیم...هرچند که اصلا آدم نبود!

برگشتم سمتش:فربد بیا دیگـــــه!

اونم شاد شد!

romangram.com | @romangram_com