#خشم_و_سکوت_پارت_93
- تو خیلی هم همسر مناسبی برای من هستی تارا و مهم نیست با چه شدتی انکار کنی ، تو به من نیاز داری و همیشه هم خواهی داشت .
با گذشت ایام ، تارا با فکر کردن به حرف های شوهرش که با آن اطمینان و قدرت بیان شده بود ، به این نتیجه رسید که لئون حق داشت ، او به لئون نیاز داشت و همیشه هم خواهد داشت . اما موضوع به این سادگی که لئون خیال می کرد ، نبود . تارا از نظر جسمانی به او نیاز داشت ، خوب این کاملا” درست بود اما نیاز والاتری وجود داشت که بالاتر از همه ی مسائل ذهن تارا را به خود مشغول کرده بود ، تارا نیازمند همراهی و توجه بود . تارا در آرزوی محبتی بود که از سر عشق و دلدادگی محض به او ابراز شود . با گذشت روزها تارا در مورد این حرف قاطعانه ی او که تا چند هفته ی دیگر به آتن نخواهد رفت ، خیلی فکر کرد ، تارا می دانست که این بدان معنا بود که او اصلا” به جایی نخواهد رفت ، چون آتن باید تنها بهانه ای برای ملاقات با هلنا باشد . چقدر عجیب بود که بعد از ملاقات اخیرش با آن دختر یونانی الان این قدر راحت و بی تفاوت از او فاصله بگیرد . با ریشه دوانیدن این فکر در ذهن او که شاید لئون تصمیم گرفته بود روابط خود را با هلنا برهم بزند یا این که مسئله دیگری پیش آمده باشد ، تارا فکر کرد ، احتمالا” هلنا بالاخره به این نتیجه رسیده بود که دیگر هیچ رابطه ای با لئون نداشته باشد .
با وجود ماندن لئون در خانه ، رفتار او نسبت به همسرش هیچ گونه تغییری نیافت ، او با تارا گرم نمی گرفت ولی نامهربان هم نبود ، دیگر هیچ صحنه ی خشونت آمیزی به وجود نیامد ولی هیچ صحنه ی پر حرارتی نیز ایجاد نشد . رفتار لئون روی هم رفته طوری بود که انگار منتظر فرصت است و برای چیزی انتظار می کشد . اما چه چیزی ؟ اغلب تارا از حالت تیره ای که در چشمان لئون وجود داشت ، متعجب می شد و احساس می کرد او جامه ای از لجاجت بر تن کرده و از آن جایی که او خودش قادر به بر طرف کردن این شک بود ، مشخص می شد او تنها از روی عناد و لجاجت مصمم است به این بازی انتظار ادامه دهد . عاقبت یک شب وقتی تارا دیگر صبرش از این رفتار عجیب لئون سر آمد ، مسئله را با او در میان گذاشت . او و تارا پس از صرف شام در خانه تاکیس و گریس با گذراندن شبی خوش در حال بازگشت به خانه شان بودند . لئون به آرامی رانندگی می کرد و به طرف تپه هایی می رفت که بر فراز اسکله با آن دریای درخشان مانند برکه آرامش ، کشیده شده بود . شبی سرد ولی آرام بود ، تصویر هزاران ستاره در آب های تیره ی دریا ، آرام منعکس شده بود و نیز بازتاب هلال ماه از پشت یکی از قله های نوک تیز به نحو جالبی بر آسمان لاجوردی افتاده بود . لئون از زمان ترک ویلا که با چراغ ها ، چشمه ها و باغ هایش به حالت تزیین شده بود ، صحبت نکرده بود . او ساکت بود و در فکر فرو رفته بود انگار از چیزی ناراحت بود .
- لئون تازگیا خیلی ساکتی … دقیقا” مثه همین الان . خیلی دلم می خواد بدونم به چی فکر می کنی ؟
تارا ملایم و انعطاف پذیر شده بود و تنها یک حرف مهر آمیز می توانست او را به آسمان ها برد .
لئون کمی چرخید تا به نیم رخ تارا نگاه کند .
- ا؟ تو دوست داری افکار منو بدونی ؟
لبخندی محو همراه این جمله بود که هیچ نشانه ای از شوخی در آن به چشم نمی خورد ، ولی با وجود این تارا احساس کرد که او به مرز خشم رسیده است .
- منم همین طور ، منم مایلم بدونم تو بعضی وقتا به چی فکر می کنی ؟
تارا با نارضایتی فکر کرد ، نکته زیرکانه ای در سوال او وجود دارد و به احتمال این که لئون بخواهد از او حرف بکشد ، وجود دارد . اما در این صورت این بدان معنا بود که او می دانست تارا از ادامه ی رابطه او با هلنا آگاه است و این امکان نداشت . کاملا” واضح بود که هلنا در مورد آمدنش به پروس چیزی نگفته بود چون در غیر این صورت تا به حال لئون خودش موضوع را مطرح می کرد . تارا آه عمیقی کشید ، تمام این مسائل گیج کننده بودند و او را به این باور ناگوار رساندند که این گیجی و سردرگمی ادامه پیدا خواهد کرد .
سرانجام تارا گفت :
- منظورتو نمی فهمم ، من چیز مهمی برای فکر کردن ندارم .
لئون با فشردگی که در لبانش ایجاد شد، گفت :
- نداری ؟ پس منم به چیزی فکر نمی کنم .
و بعد پایش را روی پدال گاز فشار داد و ماشین را با شتاب دیوانه واری به سمت بالای تپه راند . حرکت سریع چرخ های ماشین روی سنگ ریزه های سطح جاده باریک و قدیمی که به در ورودی ویلا منتهی می شد ، صدای ناخوشایندی ایجاد کرده بود . در ورودی ویلا باز بود و ماشین با همان سرعت از آن عبور کرد . به محض این که به خانه رسیدند ، لئون یک دفعه گفت :
- شب بخیر ، من می رم بخوابم .
- شب بخیر …
با این حرف قلب تارا فرو ریخت ، او چه کار کرده بود که موجب این تغییر رفتار ناگهانی در شوهرش شده بود ! در ویلا در حضور تاکیس و همسرش رفتار لئون مطبوع و دلپذیر بود و نگاه های خندان و مهرآمیزی به همسرش می انداخت . آیا همه ی این ها تنها برای حفظ ظاهر در برابر دوستانش بود ؟ حتی اگر این طور بود باز تغییر رفتار فعلی او چنان چشمگیر بود که به نظر نمایشی و تصنعی می رسید . او قصد داشتن با تارا چه کار کند ؟ او گفته بود به خاطر نجات پل با تارا ازدواج کرده است و تارا می دانست این موضوع حقیقت دارد اما بعد از آن پذیرش تارا به عنوان همسر در واقع کم کم باید گفت ، نوعی تحمل بود . ولی اخیرا” از زمان بازگشتش از ایجینا رفتار بی تفاوتی نسبت به تارا پیش گرفته بود و بعضی اوقات خصومت خاصی در رفتارش مشهود بود . تارا با بی تابی آهی کشید و پس از چند دقیقه او هم به طبقه بالا رفت ، باز هم یکی از همان برنامه ها ! درست وقتی زندگی داشت قابل تحمل می شد و تارا کمی به بهبود تدریجی روابط خودش و لئون امیدوار می شد ، ناگهان او دوباره به مردی بدقلق و خشک مبدل می شد .
روز بعد از آن خصومت حتی چشمگیرتر از شب قبل شده بود و به حدی رسیده بود که او تقریبا” خصومت آمیز با تارا صحبت می کرد و رفتارش محکوم کننده شده بود و به طور غریبی مانند مردی بود که به شدت رنجیده و مورد بی عدالتی واقع شده است . تارا از این رفتار او بسیار متعجب شده بود و نمی توانست هیچ توجیهی برای آن بیابد به همین خاطر قاطعانه تصمیم گرفت این فکر را از ذهنش خارج کند . مطمئنا” این تنها تصوراتش بود که تا این حد پیشروی کرده بود .
romangram.com | @romangram_com