#خشم_و_سکوت_پارت_65

- تو نباید از تختت بیرون بیای .

لئون این جمله را با لحن جدی گفت ، ولی مهربانی خاصی در آهنگ صدایش مشهود بود که فقط بعدا” با یادآوری آن ، تارا توانست قدردانی کند .

- خودت می تونی لباستو دربیاری ؟

تارا با گیجی سرش را تکان داد و بعد به او نگاه کرد .

- اگه … اگه تو بری من خودم لباسمو در میارم.

- الان این کارو بکن .

او سرش را یکوری کرد و زیر چشمی به تارا نگاه کرد . این عمل او مشکوکانه بود .

- فکر کنم به کمک احتیاج پیدا کنی .

- اوه نه ، اصلا” لازم نیست…

لئون بعد از این که حرف او را قطع کرد ادامه داد :

- ممکنه از این کار خوشت نیاد ولی الان وقت نگرانی در مورد حجب و حیا نیست . در هر حال عزیزم نگرانی در این مورد یه کم دیره .

هیچ اثری از تمسخر و طنز در کار نبود ، جمله ی بی غرضانه ای بود که او وقتی داشت به تارا کمک می کرد با صدای آهسته ای به زبان آورده بود . تارا چنان احساس خستگی و ضعف می کرد که هیچ اعتراضی به این عمل او نکرد . و وقتی عاقبت لئون ملافه را روی او کشید ، تارا لبش را به سختی گزید ، به طوری که مزه ی خون را در دهانش حس کرد . تارا به چهره ی برنزه ی او نگاه کرد و لبخند خفیفی بر لبانش نقش بست .

- متشکرم لئون . حق با تو بود ، من تنهایی از عهدش بر نمی یومدم .

لب های لئون از آن حالت جدی درآمدند .

- همین الان دارو تو برات میارن ، ساواس رفته اونا رو بخره . احتمالا” بعد از خوردنش دردت آروم می شه و می تونی بخوابی .

تارا سرش را تکان داد و بعد به چسب روی شقیقه ی لئون چشم دوخت .

- متاسفم که برسو بهت پرت کردم .

لئون با خشونت جواب داد :

- فراموشش کن ، کاریه که شده و الان ام گذشته . راحتی … غیر از دردت مشکل دیگه ای نداری ؟ بالشت راحته ؟

تارا سرش را به آرامی تکان داد ، بعد لئون چراغ اتاق را خاموش کرد و فقط چراغ خواب دیواری را روشن گذاشت و از اتاق بیرون رفت.

تارا با وجود دردی که داشت در قلبش شادی خاصی حس می کرد .


romangram.com | @romangram_com