#خشم_و_سکوت_پارت_66

لئون طی پنج روز بعد از آن ، اغلب طبقه ی بالا به اتاق او می آمد و وقتی در ششمین روز تارا توانست بلند شود ، لئون او را به طبقه ی پایین برد و به آرامی روی کاناپه ی اتاق نشیمن قرار داد . رفتار لئون در طول بیماری تارا بارقه ای از امید در دل او به وجود آورد ، او با خودش فکر کرد که لئون هرگز به آن اندازه که تارا دوستش دارد ، او را دوست نخواهد داشت ، ولی حداقل می توانست به جایی برسد که کمی دلبستگی به او پیدا کند . تارا اخیرا” چیزهای زیادی در مورد لئون فهمیده بود . تنها اگر او می توانست اندک علاقه ای در دل لئون نسبت به خودش ایجاد کند ، به احتمال داشتن زندگی خوشبختی در آینده امیدوار می شد .

تارا فهمیده بود که لئون علاوه بر خصایص بی رحمانه ی شیطانی که وجود تارا را به وحشت می انداخت ، دارای حس دلسوزی و مهربانی نیز هست . او در مورد بیماری تارا بسیار نگران شده بود ، به خصوص در روز سوم وقتی بیماری تارا به حدی شدت یافت که تقریبا” از هوش رفت . او در این مدت هیچ گاه کلمه ای که موجب نارضایتی تارا شود ، نگفت و موضوع ریکی را هم اصلا” پیش نکشید.

لئون نگاهی حاکی از رضایت به تارا انداخت و در حالی که در نشاندن او روی کاناپه کمک می کرد ، گفت :

- خوبه ، امروز حالت خیلی بهتره .

- آره ، حالم خیلی خوبه .

لئون بدون این که تبسمی کند ، گفت :

- نه نمی تونم بگم کاملا” خوب شدی ، علتش اینه که وزنت خیلی کم شده و مثل پر کاه سبک شدی .

تارا وقتی لئون او را با دقت از پله ها پایین می آورد ، خودش را مثل یک بچه حس می کرد و مانند بچه ها احساس درماندگی و بی پناهی می کرد … و این احساس را بسیار دوست داشت .

***

اواخر سپتامبر بود و تارا اغلب به این فکر می کرد که آیا اختیار ارثیه ی پل به دست خودش داده شده یا نه . اما دیگر حتی اگر پل هم به ارثیه اش می رسید ، تارا قصد ترک کردن شوهرش را نداشت ، ولی دوست داشت بداند پل چطور زندگی اش را می گذراند . یک روز بعد از این که او و لئون در ساحل حمام آفتاب گرفتند و لئون او را برای ناهار به هتل سیرنا برد ، در آن جا تارا به اندازه کافی جرات پیدا کرد سوالش را مطرح کند .

- در مورد پل … بالاخره تصمیم گرفتی اختیار ارثیه شو به خودش واگذار کنی ؟

تارا بلافاصله از این که این حرف را زده بود ، پشیمان شد . برای اولین بار در طول چهارده روز اخیر اخمی در پیشانی لئون ظاهر شد . طی هفته گذشته ، لئون تمام توجهش را به او معطوف کرده بود ، وادارش کرده بود غذا بخورد ، خودش او را به ساحل برده بود ، او را با قایق به گالاتایا تروزون برده بود ، خلاصه همیشه همراهش بود و حتی وقتی صبح ها تارا به باغ می رفت با او بود . او دیگر برای شام خوردن با دوستانش ، تارا را ترک نمی کرد . در واقع به نظر می رسید از بودن با تارا لذت می برد و خوشبختی که تارا از این مورد احساس می کرد به خوبی در حالاتش نمایان بود ، در این مواقع او متوجه برقی در چشمان لئون می شد که نشان می داد از این حالت تارا گیج و سردرگم شده است . تارا وسوسه می شد که دهان بگشاید و بی اختیار تمام حقایق را بازگو کند ، ولی با فکر ضرری که گفتن این مسئله به پل می رساند ، خاموش می ماند .

- چرا پل و ثروتش باید برای تو جالب باشه ؟

لئون این سوال را با ملایمت از او پرسید و تارا لبش را گزید .

- من نباید این سوالو از تو می کردم لئون ، لطفا” فراموشش کن .

لئون لب هایش را کمی جمع کرد و گفت:

- این جواب سوال من نیست ، تارا .

رنگ تارا پرید . چطور تغییر حالت لئون به این آسانی می توانست در تارا تاثیر بگذارد . ناگهان یاس و ناامیدی شدیدی بر تارا مستولی شد .

- پل … پل تو مضیقه ی مالیه …

تارا با مشاهده ی بالا رفتن ابروان لئون حرفش را قطع کرد و سپس در حالی که شانه هایش را با بی اعتنایی بالا می انداخت ، ادامه داد :

- اون خودش این موضوع رو به من گفت و گفت که امیدواره وقتی بیست و یک ساله شده ، ارثیه شو بگیره . اگه یادت باشه من از همون اولم این موضوع را بهت گفته بودم ؟


romangram.com | @romangram_com