#خیانتکار_عاشق_پارت_122
رفتم تو حیاط نشستم رو صندلی.
چشمم به نازلی افتاد که مشغول جاروی دم در بود
_رامتین برگشته؟
_بله خانوم؛ نیم ساعت پیش برگشتن
_اتاقش کجاست؟
اتاقی رو که چراغش روشن بود نشونم داد.
با صدای نا آشنای مردی که جلو اومد، با کنجکاوی برگشتم سمتش...
یه مرد کت و شلواری و قد بلند بود با چشم های قهوه ای اما چیزی که توی صورتش توجهم رو جلب کرد، جای ی زخم کنار ابروی چپش بود.
جلو تر اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد
_بانوی زیبا می تونم بپرسم افتخاره آشنایی با چه کسی رو دارم؟
بدون اینکه دستش و بگیرم به چشماش نگاه کردم.
حس بدی رو بهم منتقل می کرد.
با اخم کمرنگی پرسیدم:
_شما؟
تک خنده ای کرد و با همون لحن پر انرژی اما مرموز گفت:
_عماد هستم؛ عماد مرت اوغلو هستم.
و تو هم باید همراه رامتین اومده باشی، عروسکه خوشگلی داره.
اخمام و از حرفاش کشیدم تو هم.
عروسک عمته!
نمی دونستم چه خریه که به این واضحی به من فحش می ده!
رسما گفت من خراب و تفریح رامتینم!
پوزخندی زدم و گفتم:
_تا حالا ندیدمت؛ اما رامتین سگای بو کش خوبی داره.
خندش بعد از شنیدن، حرفم محو شد.
اگه از افراد رامتینه پس یه سگه که داره کار های کثیف انجام می ده
romangram.com | @romangram_com