#خیانتکار_عاشق_پارت_123

قدمی به جلو برداشت و فاصله ی بین مون رو پر کرد.

_تو به من گفتی سگ؟

لحنش تهدید امیز بود.

خونسردیم رو حفظ کردم که ادامه داد

_تو عروسک خیمه شب بازی رامتین، چرا فکر می کنی می تونی به من توهین کنی...

نذاشتم حرفش رو کامل کنه و با لبخند حرص دراری گفتم:

_اشتباه فهمیدی، من نامزدشم و رامتین زیاد دوس نداره سگاش دور و بره من بپلکن... روز خوش آقای مرت اوغلو!

و به سرعت ازش دور شدم و وارد حیاط شدم

گوشیم و درآوردم رامتین و دو تا قلب سیو کرده بودم.

جانه عمه جانم!

خواستم زنگ بزنم که منصرف شدم

پایین پنجره ی اتاقش وایسادم.

یه سنگ کوچیک برداشتم.

هدف گیری کردم و پرتاب!

تو پرتاب ماهر بودم انقدر که از پنجره ی خوابگاه و خونه های چند طبقه و آپارتمان ها با هر چی که دمه دستم میومد می زدم تو سره ملت!

کرم درونم جا وول خوردن بندری می زد.

یه بارم زدم تو کله استاد مسئول آموزش تیراندازی، ساعت دو شب همه ی اتاق و برپا داد.

منم که خودمو به خواب زده بودم به زور جمع کردن تو حیاط!

منو اسما و لعیا و سودا و آناهیتا و البته نازنین رو که اولین نفر درو باز کرده بود و به همین سبب استاد مهرانی مجبورش کرد تا صبح تو آشپزخونه ظرف بشوره از همون موقع ضد هم شدیم.

هر چی خواست بگه کاره منه، استاد مهرانی حرفش رو گوش نکرد.

از یادآوری خاطرات لبخند کمرنگی گوشه ی لبم نشست.

هر چند روز های سختی بودن اما حال و هوای خوبی داشتن.

روزهای سختی که از یه مشت بچه ی لوس، بی عرضه، مامور های زبده و با مهارتی ساختن!

با دیدن رامتین که سرش رو از پنجره بیرون آورده بود سرمو بردم بالا با تعجب نگاهم کرد

با هول نیشم و باز کردم


romangram.com | @romangram_com