#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_41

بردياپوزخندي زدو سوارماشينش شدو رفت.باحرص به متينانگاه کردم که...



#پارت37

وقتي نگاه برزخيم وديد متوجه عمق فاجعه شدو خندش وقورت داد.اومد سمت من وکمکم کرد که ازجام بلندشم.

لباسام وتکوندم وبا اخم به راهمون ادامه داديم.

اه...اين جاهم هيچي نداره که ادم دلش وبهش خوش کنه.ان قدر رفتيم ورفتيم تا اين که يه جايي شبيه به پارک پيدا کرديم.ميگم شبيه چون فقط يه تاب داشت ويه سرسره ي زنگ زده.زمينشم خاکي بود.

اماباهمون خالي بودنش بچه هاي کوچيک باشوق وذوق کودکانه اي بازي مي کردن که انگار وسط شهربازي ان.مردشور اين خان وببرن که فقط بلده جنگ طايفه اي راه بندازه واهميتي به تميزي روستاورفاه مردمش نمي ده.يه صندلي خالي پيداکرديم وروش نشستيم.من محوبازي بچه هابودم ومتينامثل اين ادم هاي وسواسي هرچندوقت يک بار،خودش وتکون مي دادتاجک وجونوري سمتش نره.

يک ربعي به همون حالت نشسته بوديم که باقرارگرفتن دستي روي شونم برگشتم ويک بار ديگه غرق در زيباييش شدم.

باران:سلام خانوما،فکرکنم هم ومي شناسيم.

لب خند دل نشيني روي صورتش جا گرفته بودو بامهربوني خالص بهمون چشم دوخته بود.يکم رفتم اون طرف تر تا اونم بتونه کنارما بشينه.

_سلام،بله قبلاهم وديديم.

کنارم نشست وگفت:يه تشکربهتون بدهکارم بابت نجات دادن جونم.

_خواهش مي کنم.وظيفه بود.

باران:من بارانم وشما؟؟؟

دستش وبه سمت من درازکرد.

فشردمش وگفتم:من هم يلداهستم.

بعدش دستش وسمت متيناگرفت ومتيناهم گفت:من هم متيناهستم دوست يلدا.

باشادي گفت:خيلي خوشحالم که دوستاي خوبي مثل شماپيدا کردم.راستش اين روستاومردمش ادم وديوونه مي کنه.اماشمامثل اونانيستيد.

_نه،ما اهل تهران هستيم وبايدبگم باهات موافقم.اين روستا اصلابراي من ومتيناهم جالب نيست.

وزيرلب گفتم:مخصوصاخان طايفه ها.

گرم گفت وگوبوديم که...



#پارت38



مشغول حرف زدن بوديم که يه نفرداد زد:باران نمي خواي بياي؟زيرپام علف سبزشد.

اين صدا هم خيلي برام اشنابود.

باران:ببخشيداميرسام يکمي کم صبره.

متينا:اميرسام کيه؟

باران:دوست برادرمه.

_برادرت کيه؟

باران:وا،مگه شمابرديا رونمي شناسين!؟

باتعجب وهم زمان بامتيناگفتيم:برديابرادر توعه؟؟؟


romangram.com | @romangraam