#حکم_اجباری
#حکم_اجباری_پارت_40
دخترها هرکدام به فکر ديگري بودند وبخاطر اين که دوستيشان پايداربماند،حاضربه انجام هرکاري بودند!
يلدابا وجود تمام مشکلات سدراهش سعي درشادنگه داشتن متينا داشت ومتيناکه دختري ازجنس بي خيالي بود،هرکاري مي کرد تادراين راه به يلداکمک کندوبه عنوان تکيه گاهي مطمعن درکنارش گام بردارد.
بالاخره دخترک به زمين رسيدوباخودگفت:"خداجونم چاکرتيم هرچي اون بالاگفتم دروغ بود."
بعدازقلع و قمح کردن طناب(تکه هاي پرده ي بهم گره خورده.)پاورچين پاورچين ازقصرخان بزرگ(راشاد)فرارکردند.
هردوگويي از زندان رهايي يافته بودند و زيرنورخورشيد نفس هاي عميقي مي کشيدند.
آه...ان ها از اينده خبرنداشتند وکودکانه شادي مي کردند.دراين روستاچه خبراست؟کسي مي داند؟ايا اين حکم اجباري فقط دامن گير يلدامي شود؟پس متينا،برديا واميرسام چه؟
بايد ديدکه حکم هرکدام، ان هارابه کدام سمت هدايت مي کند!؟
به مغازه ي ان مردپير يابه قولي دوست پسرمتينارسيدندو بعداز دلي ازعزا دراوردن،رفتندتاگشتي درکوچه پس کوچه هاي اين روستاي خوفناک بزنند.
براي اين دو دوست روستاخوفناک به نظرمي رسيداما در واقع روستايي درجنوب تهران بودکه زيبايي هاوچشم اندازهاي بي نظيري داشت.
اماخب چه مي شه کرد؟يلدافکرمي کرد که اورا باغل و زنجير به روستابسته اندو متيناخودرا وابسته به دوست سه ساله اش مي دانست.
دربين راه متوجه...
#پارت36
(يلدا)
خلاصه غرغراو جيغ و دادهاي متيناتموم شدوبه سلامت از ويلا خارج شديم.ازگشنگي حالت تهوع گرفته بودم وسرم گيج مي رفت.متيناهم دست کمي ازمن نداشت.فکري به ذهنم رسيد.رفتيم سمت مغازه ي اون پيرمرد مهربون و بعدخوردن بيسکوييت،ابميوه،کيک وساير مواد لازم،ازحاج اقاتشکرکرديم وگفتيم بنويسه به حساب.اون هم بادعاي خيرخالصانش بدرقمون کرد.
همين طوراين طرف واون طرف پرسه مي زديم که يهومتوجه دختر وپسر روبه روم شدم.اولالا...ببين کي اين جاست!؟
خان خانان هم اره؟دختري به ديوارتکيه داده بود و برديايک دستش و کنارصورت دختره گذاشته بود و مشغول خوش وبش بودن.
يواشکي رفتيم نزديک ترو رادارهامونم فعال کرديم تاببينيم چي ميگن.
دختره بالحن کش داري گفت:برديا همين که گفتم.من ميام اون جا.
برديا:عزيزم الان موقعيتش نيست.اميرسام و باران هستن.
دختره:خب باشن.من به اوناچي کاردارم؟
برديا:هلماگفتم الان نه،يه وقت ديگه مي برمت.
آي آي...پس اقابردياهم اره!
دختره هم قهرکرد و راهش وکشيدورفت.متيناپچ پچ وارگفت:ميگم يلدا به اين بربري نمي خوره ان قدر زن ذليل باشه ها.اومدم جوابش وبدم که صدايي ازپشت سرم اومد:بربري کيه اون وقت؟
اي که هم خاک برسرت متينا.حالاچه جوري جمعش کنيم؟
اون منتظر ماوايساده بود و ماهم پشتمون بهش بود.عجب اوضاعي شده بود.برگشتم سمتش وگفتم:مفتشي؟
شونه اي بالاانداخت وگفت:نه،فقط يادت باشه پنج روزديگه حکمت صادرميشه.
_چه حکمي؟
برديا:مفتشي؟
متينا لجش گرفت واداش و دراورد.اماخوشبختانه نديد.
ازکنارش ردشدم وتنه اي بهش زدم اماجاي اين که اون تکون بخوره؛خودم پرت شدم اون طرف.
متيناهم طبق معمول بلندبلندخنديد.
romangram.com | @romangraam