#غرور_شیشه_ای_پارت_69


نگاه افشین به عمق چشمان سودابه رسوخ کرد و گفت :شاید

با شنیدن این کلام از دهان افشین سودابه داغ شد و با معذرت خواهی کوتاهی از سالن خارج شد .به باغ رفت .

و بعد از مدتی فکر کردن به کمک مادر رفت . مادر سودابه به او اجازه نداد که پذیرایی از مهمان ها رو برعهده بگیرد بهش گفت که افشین قبلا چی گفته . سودابه هم قبول کرد . و همه رو به مادر سپرد .

سودابه در آشپزخانه کمی باز کرد تا بتواند پریسا را ببیند .افشین و پریسا رو به روی هم نشسته بودند و در حال صحبت بودند . پریسا دختر زیبایی بود ان قدر محو تماشای پریسا بود که متوجه دو چشم مشتاق که او را زیر نظر گرفته بود نشد وقتی که چشم از پریسا گرفت متوجه نگاه و لبخند افشین شد . افشین سری برای سودابه تکان داد . اما سودابه از شرم نتوانست جواب دهد . و سریع هم در را بست .

وقتی مهمانان رفتند . افشین به این فکر می کرد که چه طور مادرش را راضی کند اما اول دید که باید از عشقش مطمئن بشه .

مادر به افشین گفت :خب نظرت چیه ؟

-دختر خوبی بود اما من ایشونو به عنوان همسر نمی تونم بپذیرم . لطفاً اجازه بدید همسرم رو خودم انتخاب کنم . مادر اگه من یک دختر که وضع مالی خوبی نداره رو برای ازدواج انتخاب کنم شما راضی میشد که برام خواستگاریش کنید ؟

خانم افشار که مقصود او را درک کرده بود گفت :من از اون جایی که به تو اطمینان دارم می دونم که کاری رو بدون فکر انجام نمیدی بله قبول می کنم ولی دقت کن که اشتباه نکنی و رضایت پدرت هم جلب کنی

افشین گفت :مطمئن باشید عروسی به این خونه بیارم که نظیر ش رو کسی نداشته باشه

خیالش از طرف خانواده اش راحت شد . اما بابت نظر سودابه نگران بود . اما باید تلاشش را می کرد . و از نظر او سودابه ارزش این تلاش را داشت . .با این فکر به اتاقش رفت .

سودابه توی سالن نشسته بود به یاد زندگی گذشته اش افتاد و باز هم اشک هایش بر روی گونه اش جاری شدند . خدایا چرا این قدر بدبختم .


romangram.com | @romangram_com