#غرور_شیشه_ای_پارت_55


سودابه گفت :بله ولی مزاحم شما نمی شم .

-ولی من که کاری ندارم . مواقعی که خونه هستم می تونیم با هم درس ها را مرور کنیم .شاید این طوری بتونم کمی از اعمال و حرف هامو جبران کنم .

-نه این من هستم که باید جبران کنم و از شما بابت حرف هایی که زدم عذر بخوام .

افشین با خوشحالی گفت :حالا که هر دو به اشتباهمون پی بردیم بیا اتفاقهای که این مدت رو فراموش کنیم . حالا هم برو کتاب و جزوه ها تو بیار تا درس رو شروع کنیم .

سودابه گفت :الا که دیر وقته ؟

-باشه . چه ایرادی داره . در عوض برای فردا آماده می شید . البته اگر خسته نیستید ؟

سودابه گفت :نه خسته نیستم . الان میارم ولی شما خسته نیستید ؟

-نه مطمئن باش که از همیشه سرحالترم . تازه از بی کاری هم حوصله ام سر رفته .

با خوشحالی رفت و کتاب هایش را اورد . و شروع به مرور درس ها کردند . با تمام وجود گوش میکرد . و یاد می گرفت . ان قدر در یادگیری درس غرق شد که متوجه نگاه های از روی مهر افشین نشد و افشین خوشحال بود از این که او را سرحال میدید . اما غمی در ته نگاه او دیده می شد که قلب عاشق او را به تپش وا می داشت و به خود لعنت می فرستاد که باعث ازار این چهره معصوم و زیبا شدهاست .



فرناز گفت :راستی متوجه نگاه افشین شدی ؟


romangram.com | @romangram_com