#غرور_شیشه_ای_پارت_54

سودابه گفت :بله میام . می خوام درسم را تموم کنم و کاری مناسب پیدا کنم و پدر و مادرم را ازاین کار کردن نجات بدم . تا دیگران به انها خدمتکار نگن .

افشین عصبانی گفت :پدر و مادرتون خدمتکار نیستند . بلکه از دوستان ما هستند و به ما کمک می کنند .

این را گفت و از ان جا خارج شد . سودابه چیزی نگفت و به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت و به فرناز خبر داد که حالش خوب شده فرناز با شنیدن صدای سودابه جیغی زد .خوشحال شده بود و گفت که گوشی را بذاره که می خواد بیاد به دیدن اون .

سودابه با لبخند منتظر فرناز موند . فرناز نیم ساعت بعد امد و هم دیگر رو محکم بغل کردند .

فرناز گفت :تو با ما چی کار کردی دختر ؟ همه رو ترسوندی . حالا حالت خوبه ؟

سودابه از رفتار او هیجان زده شده بود و با لبخند گفت :اره بابا خوبم . از تو هم بهترم . راستی مثل اینکه چو نت را با چونه کامیار عوض کردی که این قدر حرف میزنی ؟



فرناز گفت :قربون اون غرغر کردنت بشم من . نمی دونی چه قدر از اینکه صدات رو از پشت تلفن شنیدم خوشحال شدم .

-می دونم برای همین زود با تو تماس گرفتم . تو همیشه تو سختی ها با من بودی و من هم همیشه ازارت دادم منو ببخش.

فرناز گفت :باز به من می گه . نکنه من نبودم که با کامیار تماس داشتی که چو نت روون شده ؟ راستش رو بگو ؟

با این حرف هر دو خندیدند .

بعد از رفتن فرناز سودابه به سراغ کتابهایش رفت . متوجه شد خیلی عقب مانده است با تصمیم این که از فرناز کمک بخواد برای همین خواست تلفن بزند که افشین ان جا بود . افشین پرسید ایا تو درسها به کمک احتیاج داره یا نه ؟

romangram.com | @romangram_com