#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_59

ماریا بلند جیغ کشید:نه!

نه! نه! اوه خدای من!

تقریبا چند لحظه طول کشید تا ماریا بفهمد الان کجاست.

او روی تختش نشسته بود و دفترخاطرات بنفش رنگش نیز کنارش باز افتاده بود.

او یادش آمد که قبل از آن مشغول نوشتن بوده و سپس خوابش برده،ساعت روی میز عسلی عدد بامداد 3:07را نشان میداد.

ماریا آرام از جایش بلند شد و به سمت دستشویی رفت.

چند مشت آب روی صورتش پاشید تا حالش کمی بهتر شود،با اینکه از دست آن ملعون نجات یافته بود اما کابوس‌ها لحظه‌ای او را رها نمیکردند.

آینه‌ی دستشویی،صورتش را آشفته و وحشت زده نشان می داد،او نمیخواست چیز دیگری ببیند.

دست هایش را به موهایش کشید و از دستشویی بیرون رفت.


romangram.com | @romangram_com