#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_60
او تشنه بود اما از بخت بدش،آّب درون پارچ تمام شده بود.
او فکر کرد:
شاید بهتر باشه بیرون برم و به ربکا بگم که کجا آب آشامیدنی میتونم پیدا کنم.
او یک قدم بسوی در برداشت اما پشیمان شد.
نه نمیشه، مگه ربکا خدمتکارم شده که هرچی شد باید بهش بگم،همین الان هم موندم چطوری این همه خدمتش رو جبران کنم،شاید بهتر باشه خودم پیداش کنم.
به سمت در رفتم و قفلش را باز کردم،اگر آیان را پیدا میکردم میتوانستم از او کمک بخواهم ولی حسی به من میگفت که او را نخواهم دید.
در را باز کردم اما با چیزی که دیدم ایستادم.
دو نگهبان وارد اتاق شاهزاده سنگدل یا همان ادوین شدند،کمی نگران شدم یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟
در را کمی بستم تا دیده نشوم،چند لحظه بعد آن دو درحالی که چیزی حمل میکردند از اتاق بیرون آمدند.
romangram.com | @romangram_com