#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_58

ماریا نفهمید چند دقیقه گذشت...سکوت با برخاستن آیان شکسته شد.

ـ مهمانی تموم شد خانم ماریا و بقیه دارن به اتاق هاشون برمیگردن،من دیگه باید برم.

قبل ار آنکه ماریا حتی فرصت آن را داشته باشد که حرفی بزند،آیان رفته بود.

از شدت دویدن،نفسش بریده بود اما او نمیتوانست توقف کند.

ریشه های تنومند درختان همچون مانعی بودند که هر لحظه نزدیک بود او را به زمین بکوبند.

او به سختی میتوانست از درختان در هم پیچیده رد شود و بگریزد.

صدای دویدن چیز غول پیکری بر صداهای دیگر غلبه کرد،آن گرگ هر لحظه به او نزدیکتر میشد.

او با ناتوانی تمام قدرتش را در پاهایش جمع کرد و سرعت قدم هایش را بیشتر کرد،اما پایش به ریشه‌ی درخت تنومندی گیر کرد و محکم زمین خورد.

درد پایش او را از پا در آورده بود،در کسری از ثانیه گرگ سیاه رنگی بالای سرش نمایان شد،گرگ چشمان زردش را وحشیانه به او دوخت،سپس پنجه‌اش را برای کشتنش روی صورتش فرود آورد.


romangram.com | @romangram_com