#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_55

+ راستش به این قسمتش فکر نکرده بودم.

ـ شما در واقع به اصل مطلب توجه نکردین،برای سلامتی خودتون به شدت توصیه میکنم تنهایی اینجا قدم نزنید،اگه مشکلی نباشه بهتر نیست که تا اتاقتون همراهیتون کنم؟

+ واقعا سپاس گذار خواهم بود اگه تا اتاقم همراهی‌ام کنی.

آیان و ماریا تا اتاق هیچ حرفی را رد و بدل نکردند،آنها کنار در اتاق توقف کردند ماریا از آیان تشکر کرد و با تأمل در اتاقش را گشود اما با دیدن عنکبوت بزرگی که به انداره‌ی کف دستش میشد،چشمانش از حدقه بیرون آمدند!

عنکبوت از سقف به سمت پایین معلق شده بود و تنها چند اینچ با صورتش فاصله داشت! او میتوانست هشت جفت چشم سرخ را که بطور شیطان واری به او زل زده بودند را تشخیص دهد.

ماریا ناله‌ای سر داد و سریع از چارجوب در بیرون رفت و در را بست،قلبش دیوانه‌ وار میکوبید.

او نیم نگاهی به آیان که هنوز سرجایش ایستاده بود،انداخت.

او میتوانست رد خنده را درچشمانش ببیند،سپس کنار دیوار اتاقش نشست و به آن تکیه داد.

ماریا شرمگین گفت:


romangram.com | @romangram_com