#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_54

جستجو کردن اینجا ایده‌ی بدی نبود،البته اگر کسی مچ او را نمیگرفت.

ماریا به دو راهروی شمالی خیره شد او سعی کرد یکی از آنها را انتخاب کند،در این حین احساس کرد یک چیزی مانند سرعت برق از پشت سرش رد شد.

ماریا به سرعت به عقب بازگشت اما او چیزی ندید،قلب او مانند یک جوجه گنجشک اکنون می تپید.

اگر کسی قصد جان او را میکرد،او نمیتوانست هیچ دفاعی از خودش بکند،او با خود اندیشید:

+من حتما خیالاتی شدم،چیزی اینجا نیست.

اما وقتی او به روبه رویش نگاه کرد از ترس هین بلندی کشید و برای حفظ تعادلش به نرده‌ی پله ها چنگ زد.

ـ من معذرت میخوام خانم ماریا،قصدترسوندتون رو نداشتم اما شما الان باید درمهمانی می بودین،تنهایی اینجا چیکار میکنید؟

+خب..خب من سرم درد میکرد برای همین مهمانی رو ترک کردم و الان هم داشتم به اتاقم برمیگشتم.

ـ میدونین چقدر برای خانم انسانی به زیبایی شما خطرناکه که تنهایی در مکان مخوفی مثل اینجا قدم بزنه؟


romangram.com | @romangram_com