#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_56

+شاید بهتر بود همونجا میموندم.

چند لحظه بعد آیان با فاصله نسبتا کمی کنار ماریا نشست و با کمی درنگ گفت:

ـ میتونم حدس بزنم چرا از مهمانی در رفتی.

+ خب مثل این میموند که یک آدم روستایی به جمع آدم های متمول و شهری رفته باشه! خب چیز طبیعیه که احساس بدی داشتته باشه.

ـ نگران نباش مشکل از تو نیست،معمولا نمیتونی توقع رفتار دیگه‌ای از ما داشته باشی مثل رفتار گله‌ی گرگ با یک بره میمونه.

ماریا با رنجش فکر کرد: این هم یک واقعیت غیر قابل انکار!

+ بله به طور حتم...میدونی من به این نتیجه رسیدم که در این دنیا فقط غیرممکن غیر ممکنه،شاید نتونیم وجود خیلی چیزها رو که برای ما غیر قابل درک هستن رو قبول کنیم اما چه بخوایم یا نخوایم وجود دارن و نمیشه کاریشون کرد.

سپس به بازی با انگشتانش مشغول شد.

ـ تو چرا به اینجا اومدی ماریا؟


romangram.com | @romangram_com