#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_46
من و سوزان روز یکشنبه هر هفته،به خانهی خانم ویلیام میرفتیم،دلیل رفتن ما فقط برای چیدن گل نبود.
خانم ویلیام هم صحبت خوبی برای ما بود طوری که بیشتر اوقات فکر میکردیم او یک دختر هجده ساله است نه یک پیرزن پنجاه و چهارساله!
زنگ خانه را فشردیم و منتظر خانم ویلیام ماندیم،چند لحظه بعد خانم ویلیام با پیشبند آشپزی در چارچوب در ظاهر شد،با خوشرویی گفت:
ـ سلام دوشیزگان زیبا! میدونستم الان سر و کلهی شما باید پیدا بشه،برای همین برای شما یک عصرانهی
فوق العاده آماده کردم.
با خنده گفتم:
+ خاله لوییس،لازم نبود بخاطر ما به زحمت بیفتی،ما هنوز به خاطر اینکه پول گل ها رو قبول نمیکنی از شما ناراحتیم!
ـ ماریا!تونمیتونی یه روز بدون اینکه قضیهی پول ها رو وسط بکشی،اینجا بیای؟کله شق تر از تو پیدا نمیشه!
ماریا،تو قصد نداری سوزان بدبخت رو تا فردا اینجا نگه داری؟بیاین داخل.
romangram.com | @romangram_com