#قصر_متروکه_خون_آشام_پارت_45

اما میدانستم در ریزترین بخش سنگی شان،یه نور وجود دارد نوری که باید قدری قوی شود تا بتواند نقاب سنگی را در هم شکند،آن هم وقتی امکان پذیر خواهد بود که بتوانی از دژ سنگی و بی رحمی که آن را احاطه کرده است،بگذری.

چگونه میتوانستم تنها امید باشم؟هنگامی که من با هیچ فرد سنگدل و بی رحم از قبل ملاقات نکرده بودم؟

البته به جز جی که او به تمام معنا پست و خودخواه بود.

او میخواست همه چیز و همه کس از آن خودش باشد و روی آن سلطه داشته باشد،او میخواست به هر تاوانی که شده مرا داشته باشد،برایش مهم نبود چگونه اما میخواست مرا بدست بیاورد به هر قیمتی..حتی اگر لازم باشد دریایی از خون در روستا راه بیاندازد!

یاد آخرین باری که او را دیدم افتادم،این ملاقات یک هفته قبل از خواستگاری زورگویانه جی بود...

عصر آن روز سرد، من و سوزان دختر همسایه مان،برای چیدن گل به خانه‌ی خانم ویلیام رفتیم.

خانم ویلیام یک پیرزن مهربانی بود که علاقه‌ی خاصی به گل داشت،در گلخانه‌ای که کنار منزل قدیمی‌اش درست کرده بود،میتوانستی کمیاب ترین گل ها را هم بیابی!

همسر خانم ویلیام ده سال پیش فوت کرد،یعنی زمانی که من هشت سال بیشتر نداشتم.

دو دختر خانم ویلیام یعنی ایزابلا و کریستین چند وقت پیش ازدواج کرده بودند و اکنون در شهر زندگی میکردند،آنها یک روز هفته را با همسرانشان در خانه‌ی خانم ویلیام میگذراندند.


romangram.com | @romangram_com