#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_50
گوشى رو به طرف عليرضا گرفتم.
"بله؟"
"....."
تماس رو قطع كرد
"كى بود؟"
جوابى نداد.
"عليرضا كى بود؟"
"كسى نبود."
"خودم باهاش حرف زدم."
"عزيزم تهديد و تهمت و اين طور حرفا تو كارم عادى شده. تو هم ديگه در موردش فكر نكن."
چيزى نگفتم و مشغول شام خوردن شديم كه البته سرد شده بود و مثل لاستيك!!!!
موقع خواب عليرضا رفت تو اتاق سمانه خوابيد و منم تو اتاق خودمون..
مي ترسيدم، از تو حياط همش صداهايى مي شنيدم از ترس بدنم عرق كرده بود و لباسام به تنم چسبيده بود. با صداى گربه كه بلند ميو ميو ميكرد جيغ بلندى زدم و به طرف اتاقى كه عليرضا خوابيده بود دويدم.
آقا خوابه خواب بود انگار نه انگار جيغ زده بودم!!
با گريه كنارش رفتم و گفتم :"عليرضا, عليرضا."
چشماشو باز كرد و متعجب منو نگاه كرد.
"چيه شيده ؟"
" ميترسم تنهايى بخوابم. ميايى اونجا بخوابى؟"
"تو كه ميخواستى برى تنهايى زندگى كنى و فكر كنى, اون موقع نمي ترسيدى؟"
"حالا كه نرفتم ..اصلا نميخواد بيايى."
و با ناراحتى رفتم تو اتاق. چند لحظه بعد عليرضا بدون هيچ حرفى اومد رو تخت خوابيد ولى ديگه خواب از سرم پريده بود. چه خوشخواب هم هست جناب سرگرد، شيطون رفت تو جلدم و گفتم اذيتش كنم.
romangram.com | @romangram_com