#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_49
" خوب خالى بستم."
با ناراحتى گفت :
"حرف خودت كه هست ,ميشه خالى بندى. ولى مال من ميشه خيانت و دروغ."
حق با اون بود، جوابى ندادم.
اومد تو هال و با دلخورى گفت:
" چى ميخورى تا سفارش بدم بيارن؟"
"هر چى باشه خوبه."
عليرضا دفتر تلفن رو برداشت و پيتزا سفارش داد. تا اومدن پيتزايى رو مبل دراز كشيد و چشماش رو بست. منم همونجا نشستم و
تو فكر بودم كه زنگ زدن. عليرضا خواب بود، نخواستم بيدارش كنم از جا بلند شدم و كيف پول عليرضا رو برداشتم شالم رو سرم كردم و رفتم دم در پيتزا رو گرفتم و همين كه ميخواستم در هال رو ببندم يه صدا از پشت سرم اومد تو حياط نگاهى كردم چيزى نديدم. داخل شدم.
عليرضا هنوز خواب بود .
" عليرضا پاشو يه چيزى بخور."
چشماشو باز كرد و گفت : "سرم درد میکنه, تو خودت بخور."
منم مشغول خوردن شدم كه با يه صداى وحشتناك جيغى زدم و رفتم تو بغل عليرضا.
اونم از جاش پريد سريع به طرف حياط رفت.
از ترس پشت لباسشو مثل دم گرفته بودم و دنبالش داشتم ميرفت كه برگشت .
و گفت: "برو تو اتاق درم قفل كن."
سرم رو به علامت نه تكون دادم . اونم كلافه دستم رو گرفت و با هم رفتيم تو حياط. خبرى نبود فقط يه شيشه پرت كرده بودند تو حياط كه چند تا گلدون رو شكونده بود. عليرضا خوب همه جا رو ديد و برگشتيم تو.
تلفن خونه هم يه بند زنگ ميزد گوشى رو برداشتم.
" الو"
"گوشى رو بده خسروى."
" شما؟"
"يالا !!زود باش خودش ميشناسه منو."
romangram.com | @romangram_com