#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_34


"برات مسكن ميزنم ."

بعد از مسكن دوباره خواب رفتم و با صداى مامان بيدار شدم.

"عروسكم ,عروسكم بيدار نميشى مادر؟ "

چشمام رو باز كردم مامان سرم بوسيد و گفت:

" شرمندتم مادر جان."

من هم ازش شرمنده بودم با اون حرفايى كه به عليرضا زده بودم ولى خب در اوج عصبانيت بودم.

"مامان ,عليرضا...بابام."

"ميدونم مادرجان .باهاش قهر كردم كه چرا اين بلا رو سرت آورده ,تو زود خوب بشو با هم حسابش رو ميرسيم."

به تلخى و سختى يه لبخند كج و كوله زدم كه در باز شد و سمانه وارد شد

سرم رو به طرف ديگه ايى چرخوندم .

مامان رو طرف صحبت قرار داد و گفت :

"حال عروسكت چطوره؟ چقدر ناز داره نگام هم نميكنه."

بعد به طرفم اومد و گفت : "شيده جون حالت خوبه؟"

نگاه تلخى بش انداختم و جوابى ندادم .

با صداى تقه ايى كه به در خورد نگام به طرف در رفت خودش بود ته ريشش در اومده بود به نظرم صورتش كمى لاغر شده بود . نمي خواستم ببينمش چشمام رو بستم و اشكم سرازير شد مامان سرم رو نوازش كرد و گفت: "شيده جون خودت رو ناراحت نكن باز حالت بد ميشه ها ."

صداى عليرضا رو شنيدم كه به سمانه ميگفت:

"بيا اينا رو بده بپوشه بيشتر از اين اينجا كسى رو نگه نميدارن آمادش كن ببريمش خونه."

و بيرون رفت .

سمانه به طرفم اومد و گفت :

"شنيدى شيده جون؟ بلند شو تا كمكت كنم حاضر شى بريم خونمون."

با صدايى لرزون به مامان گفتم: "من خونه خودمون ميرم.


romangram.com | @romangram_com