#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_33
سمانه به طرفم اومد دستمالى رو دهنم گذاشت و با خشم به عليرضا نگاه ميكرد اونم كلافه دست تو موهاش مي كشيد.
با خشم دست سمانه رو كنارى زدم و رو به عليرضا گفتم:
"ازت متنفرم متنفر ...كسايى كه بايد محافظ ناموس و جون مردم باشن چشمشون دنبال ناموس مردم هست. تا به اين درجه رسيدى چند تا مثل منو فريب دادى؟ مامانت هم حتما پيرمردا رو تور ميزده."
با خشم بطرفم اومد يقمو گرفت و به ديوار چسبوندتم و گفت:
" هر چى چيزى نميگم ساكت نميشى . خفه شو خفه و گرنه خودم خفت ميكنم ."
پوزخندى زدم و گفتم: "تو هم حتما يه حرومزاده..."
نذاشت حرفم تموم بشه موهامو از پشت تو دستاش گرفته بود و با دست ديگش تو صورتم سيلى ميزد.
امير و سمانه به زور منو از دستش بيرون اووردن نفسم بيرون نميومد با صداى بلند نفس نفس ميزدم .
امير عليرضا رو به طرف ميزش برد و گفت :
"قرار بود خودتو كنترل كنى على."
نگاهى بطرف من انداخت كه خميده رو زمين افتاده بودم و ميخواستم نفس بكشم , به سمانه گفت:
"سمانه زنگ بزن دكتر..."
كه چشمام سياهى رفت و ديگه چيزى به غير از خلاء حس نكردم.
نميدونم چه مدتى گذشت كه تونستم چشمام رو باز كنم ولى اونقدر ضعف داشتم كه ناله يى كردم و باز چشمام بسته شد اين حالت چند بار ادامه داشت تا بالاخره چشمام رو باز كردم .
نور ضعيفى تو اتاق روشن بود ديوارها سفيد و رنگ هاى سبزى كه دور تا دور اتاق بود نشون از ارتشى بودن محل داشت فقط احساس درد داشتم سرم رو تكون دادم و نگاهم به اتاق انداختم كسى توش نبود تو يه دستم هم سرم بود.
مي خواستم كسى رو صدا بزنم كه درد وحشتناكى رو تو لبم حس كردم دست آزادم رو به طرف لبم بردم چسب زده بودن خيلى درد داشت( عجب دست سنگينى دارى جناب سرگرد)
در باز شد و پرستارى داخل شد .
با ديدنم لبخندى زد و گفت :" بالاخره بيدار شدى؟ جناب سرگرد ما رو ديونه كرد از بس گفت چرا به هوش نميايى ؟ دو روزه كه اينجا جا خوش كردى."
نمي تونستم حرف بزنم سرم هم از شدت درد داشت منفجر ميشد به زحمت دهنم رو باز كردم تاحرفى بزنم كه پرستار نزديكم اومد گفت:
"زياد حرف نزني ها لبت حسابى پاره شده ولى شوهرت نذاشت بخيه بزنيم..يه كم تحمل كن درد داره ولى در عوض جاى بخيه تو صورتت نميمونه."
تحمل درد ! حتما تنبيهم كرده بود تا ديگه دهنم رو الكى باز نكنم.
به سختى گفتم:"سرم درد ميكنه"
romangram.com | @romangram_com