#عشق_برنامه_ریزی_شده_پارت_35

در حالى كه كمك ميكرد تا مانتو م رو بپوشم با لحن مادرانه ايى گفت :

" عزيزم خونتون رو مهر و موم كردن سمانه يه كم از وسايلت رو آورده خونه فعلا بيا خونمون, قول ميدم نذارم كسى اذيتت كنه. "

با هم از اتاق بيرون اومديم پرستار باندى رو داد دستم كه رو لبم بذارم آخه هنوز يه كم خونريزى داشت سرم گيج ميرفت و نمي تونستم صاف راه برم

از اتاق كه بيرون اومديم عليرضا پشت در منتظر ايستاده بود با ديدن ما راه افتاد و سمانه هم با ديدن وضعيت راه رفتنم دستش رو جلو اورد تا كمك كنه دستش را با خشم كنارى زدم كه از چشم عليرضا دور نموند بطرفم اومد ودستم رو محكم گرفت و اجازه هيچ عكس العملى رو به من نداد نمي تونستم هيچ كارى كنم ضعف داشتم.

به ماشين كه رسيديم در جلو را برام باز كرد و تقريبا پرتم كرد رو صندلى

مامان خواست سوار بشه كه عليرضا گفت:

"مامان سمانه تنها هست تو ماشين با سمانه برو.

"مادر جان شيده حالش خوب نيست هنوز."

عليرضا : "كاريش ندارم ميرسونمش و بر ميگردم اداره. برو خيالت راحت باشه ."

"پس مادر دستت امانت سپردم ها , همين طورى تحويلم بدش فهميدى؟"

"چشم."

سرم رو به پشتى صندلى تكيه دادم و چشمام رو بستم .

هنوز با احساساتم د رحال جنگ و جدال بودم نمي دونستم عشق يا نفرت ؟ احساسم نسبت به عليرضا كدومشه؟

بدون هيچ حرفى راه افتاديم تا توقف ماشين چشمام رو باز نكردم وقتى رسيديم عليرضا گفت :

"بلند شو رسيديم."

چشمام رو كه باز كردم يه جاى نا آشنا بود فهميد كه تعجب كردم .

گفت: "اينجا در اصل خونمون هست در مورد اون خونه هم بعدا كه حالت بهتر شد صحبت ميكنيم. اون باند رو از رو لبات بر دار ببينم ."

حوصله دعوا و جر و بحث رو نداشتم باند رو به آرومى برداشتم.

نگاهش رو لبام ثابت موند بعد از چند ثانيه به خودش اومد و گفت:

"پياده شو مامان و سمانه هم رسيدن. كيفت پيش مامان هست فقط موبايلت رو برداشتم پيش من باشه بهتر هست."

عكس العملى نشون ندادم فقط به بيرون خيره شده بودم تا مامان اومد پياده شدم و با مامان و سمانه وارد خونه شديم.

خونه حياط نسبتا بزرگى داشت كه پر از گل و درخت بود.

romangram.com | @romangram_com