#عشق_و_یک_غرور_پارت_87

ــ شما حالتون مساعد نیست و نیاز به استراحت دارید، پس من مزاحم نشم براتون بهتره.

ماندانا با لحنی جدی گفت:

ــ امروز خاله مونس مرخصیه و کسی خونه نیست این طفلکی هم داره اصرار می کنه تا تو دعوت شامش رو قبول کنی اگه بیای مطمئنم پشیمون نمی شی.

در همان لحظه صدای دلنشین عزیز موجب قطع شدن سخنان آن دو شد:

ــ به به! بچه های گلم، خوش اومدین. عجله کنید که امشب خیلی هوا سرد و سوزناکه، یه وقتی خدای ناکرده سرما نخورید.

وقتی به نزدیک ما رسید با دیدن وسام لحظه ای سکوت اختیار کرد. برای این که عزیز جون فکر ناجور در مورد ما نکند با لبخند گفتم:

ــ ایشون برادر ماندانا جون، آقا وسام هستن. تازگی ها از سفر اروپا به ایران برگشته اند و امروز زحمت بردن ما به آبعلی رو دوش ایشون بوده.

با معرفی و آشنا شدن با وسام لبخند زیبایی بر چهره ی عزیز ظاهر گشت:

ــ سلام پسرم، متشکرم که این دخترانم را همراهی نمودی و اونا رو تنها رها نکردی. لابد شیوا جون کلی اذیتتون کرد.

با اخمی ساختگی میان حرف عزیز گفتم:

ــ ا عزیز جون! نداشتیما. شما از کجا می دونی من اونا رو اذیت کردم؟

ــ از اونجایی که خودم دوران جوونی رو گذروندم به خوبی می دونم که اولین برخورد با یه پسر جوون چه قدر سخته، مخصوصا برای آقا وسام. از سخنان عزیز متوجه شدم که او هنوز نمی داند وسام در یک کشور اروپایی رشد کرده و حداقل نیمی از عمرش را آن جا سپری کرده و در آن کشورها روابط بین پسر و دختر خیلی عادی و معمولی است. در ضمن عزیز مطلع نبود که دیدار من با وسام چند باری رخ داده و البته در این مورد خودم مقصر بودم چون می بایست با عزیز جون خیلی زودتر از این ها در مورد وسام صحبت می کردم.

قبل از آمدم عزیز به خوبی می دانستم که محال است در برابر اصرار او مقاومت کند. در نهایت وسام پذیرفت برای صرف شام به ما ملحق شود. آن شب رابطه ی عزیز و و سام خیلی سریع و باور نکردنی صمیمی گشت. چند بار با لحنی خودمانی به شوخی با هم پرداختند. از رفتار گرم آن ها متحیر شدم. در آن چند روز آشنایی با وسام جز یکی دو مورد برخورد خودمانی خواهر و برادر، هرگز او را این چنین شوخ و با نشاط ندیده بودم. در میان صحبت و خنده لحظه ای چشمان جذابش را به چهره ام دوخت و در حالی که عزیز را مخاطب قرار داد:

ــ شیوا خانم، جذابیت چهره و نگاه گیرایش رو از شما به ارث برده، ولی از لحاظ برخورد متقابل فکر نکنم. چه قدر خوب می شد که اخلاقیاتش به شما می رفت اون وقت به ماندانا بابت پیدا کردن چنین رفیقی دست مریزاد می گفتم.

در سخنانش کنایه ای موج می زد و به نظر می رسید کسی جز من متوجه آن نشد. در حضور ماندانا و عزیز فقط توانستم سکوت اختیار کنم.

آن شب تا پاسی از شب لحظاتمان به خنده و شوخی سپری گشت. به طوری که قبل از ترک منزلمان وسام با لحن کنایه آمیز و مغرورش گفت:

- در جوار ما که هیچ وقت خوش نیستی خوشحالم که لااقل خنده های سرخوشت رو امشب نظاره گر شدم.

تا خواستم جوابی دندان شکن به او بدهم ماندانا به سویم شتافت و بازوهایم را فشرد و گفت:

- شیوا جون، حتما یه شب با عزیزت خونمون تشریف بیارید، میخوام این خانم نازنین رو به پدرم معرفی کنم.

سرم را به نشانه تایید سخنش تکان دادم. وقتی آن ها خانه مان را ترک کردند هنگام بالا آمدن از پله ها احساس درد خفیفی در پاها حرکت را برام دشوار نمود، خیلی سعی کردم تا عزیز متوجه گام برداشتنم نشود از این رو به اتاقم پناه بردم و ضمن خاموش کردن چراغ اتاقم روی تختخواب دراز کشیدم و پتویی نازک به رویم کشیدم. با اندیشه در پیرامون آنچه که در طول روز بر من گذشته بود لبخندی همراه با رضایت بر لبانم نقش بست. کم کم چشمانم گرم شد و روی هم افتاد.


romangram.com | @romangram_com