#عشق_و_یک_غرور_پارت_88
در اواخر اسفند ماه در هر کوی وبرزن غریو شادی و شور ونشاط دیده می شد. از سوز و سرما کمی کاسته شد. نزدیک دانشگاه فروش ماهی قرمز و سبزه ی هفت سین بر دلم غنج می زد.بچه های کوچک با ذوق و همراه والدینشان برای خرید ماهی کوچولو سر سفره ی هفت سین از خود هیجان زیادی نشان می دادند.از مشاهده ی این صحنه ها به یاد شهرمان افتادم.پارسال درست در همین موقع از سال فروشنده های مختلف لوازم سفره ی هفت سین و پوشاک و تنقلات مردم را تشویق به خرید می کردند.
همین طور در طول مسیر مشتاقانه به اطرافم می نگریستم، با اندیشه ی این که حاجی فیروزها الان در بازارهای معروف شیراز دوباره به مجلس گرمی پرداخته اند لبخند بر لب آوردم و در دل گفتم:«خوشا به حال نسیما که می دونم به اتفاق مادر غروب این روزها رو از دست نمی دهند.»
او به همراه مادر خرید سال جدید را انجام می داد و من اینجا تنها بدون حضور آنها برایم سخت بود .لحظه ای کوتاه آهی عمیق از سینه بیرون دادم،در همین حال و احوال دستی بر شانه ام قرار گرفت، ناگاه از جا جهیدم.وقتی به پشت سرم نگاه انداختم نرگس را خندان و با نشاط دیدم. با دلخوری به راهم ادامه دادم.در حالی که سعی می کرد از من دلجویی کند گفت:
-به خدا فکر نمی کردم تا این حد بترسی و هول کنی ، آخه تو چه طور متوجه نشدی غیر از من کسی می تونه این طور صمیمی باهات برخورد کنه.
با غیظ او را نگریستم:
-دیگه بنده علم غیب نداشتم که درجا حدس بزنم مزاحم جنابعالی هستی.
با دلخوری گوشه ی لبانش آویزان شد:
- چرا با یه شوخی کوچیکم این طوری خشمگین شدی؟باشه ازت معذرت می خوام ولی قبول کن حدسش کار مشکلی نبود، چون خوابگاهم درست همین نزدیکی هاست.
وقتی نگاه خیره ام را روی خودش متمرکز دید لب فرو بست و خاموش شد.از عکس العملش خنده ام گرفت، گویی خیلی از من حساب می برد.دیگر بدون هیچ کلمه سخنی سرکلاس آن روز حاضر شدیم.
طبق گفته ی مدیریت دانشگاه هفته ی آینده کلاس ها تعطیل می شد واز قرار تا بیست فروردین ادامه داشت.نرگس با ناراحتی گفت:
- ا، چه بد شدفقط سه چهار روز آینده رو می تونیم دانشگاه بیایم.
با تعجب وحیرت به دهانش چشم دوختم:
-نرگس ! تو خوشحال نیستی بعد از چند ماه دوری از خونواده ات رومی بینی؟واقعا که بی احساس هستی
با کمی تعللبا چهره ایی مغموم گفت:
-از این که خانواده ام راو میبینم خوشحالم،اما از جهت دیگه،مجبورم تورو مدتی نبینم از این رو دلگیر و ناراحتم.
در حالی که لنگه ی ابروهایم را موذیانه بالا انداخته بودم گفتم:
-ببینم واقعا واسه خاطر من ناراحتی یا این که دلگیریت واسه خاطر ندیدن اقای پیروزفره؟!
-شیوا جون، دیگه قرار نبود بهم نیش و کنایه بزنی!البته بیشتر برای ندیدن تو دوست عزیزم و اگه حسودیت نشه دوری از امید هم برام سخته.
با کنجکاوی او را نگریستم:
romangram.com | @romangram_com