#عشق_و_یک_غرور_پارت_86

ــ حالا می ریم ببینیم شیفت اونه یا نه.

وسام با لحنی مهربان او را مخاطب قرار داد:

ــ اگه تو خسته ای برو خونه، پس از نشون دادن شیوا خانم به دکتر میام خونه.

با خود گفتم:« وای خدا! نکنه ماندانا قبول کنه، اگه قرار باشه دوباره با او تنها باشم برام عذاب آور خواهد بود.»

ماندانا ضمن این که روی صندلی اتومبیل کمی جا به جا شد با لبخندی گرم رو به وسام گفت:

ــ خودم با شما میام، یادت که نرفته اون قبل از این که با تو آشنا بشه دوست من بوده.

و با لحن شیطنت آمیز سخن آخرش را بیان کرد. وسام با لحنی کاملا بی تفاوت افزود:

ــ منو باش که خواستم تو بیشتر استراحت کنی، اگه خودت مایلی حرفی نیست.

با نگاهی طعنه آمیز لحظه ای گذرا به من چشم دوخت و گفت:

ــ گویا با حضورت شیوا خانم راضی تره.

از سخنان او سرم را به زیر انداختم و سکوت نمودم. کلینیک که رسیدیم دکتر به خوبی آنها را می شناخت. به محض این که نوبتم شد دکتر با مشاهده ی آن ها به استقبالشان شتافت و در حالی که به گرمی دستان وسام را می فشرد او را دعوت به نشستن کرد. وسام با لحن مبادی آداب و متشخص گفت:

ــ آقای دکتر اکبری، ایشون دوست خونوادگی مون هستند.

نگاه دکتر زمانی به من و گاهی به وسام دور می زد و با دقت به سخنان وسام گوش می سپرد که ادامه داد:

ــ راستش تو اسکی حادثه ای براشون پیش اومده، مقداری در راه رفتن مشکل دارند. از جنابعالی درخواست می کنم یه معاینه ی دقیق از ایشون به عمل آرید.

دکتر با نگاهی مطمئن و دقیق سری تکان داد و از آن ها خواست که اتاق را ترک کنند. قبل از ترک اتاق وسام زیر گوش ماندانا نجوایی کرد که از گوش تیزم دور نماند:

ــ حالا لازمه تو هم با من بیرون بیای؟ تو که خودت یه زنی، موردی نداره تو اتاق معاینه باشی.

ماندانا فقط سکوت کرد و به دنبال وسام اتاق را بدون کلمه ای ترک نمود. از حساسیت بیش از حد او احساس شعف و شادی نمودم، چون از این عکس العملش پی به میزان توجه اش نسبت به خودم بردم. پس از لحظاتی که به معاینه گذشت و چند پرسش از من به عمل آمد. ٱمپولی مسکن برایم تجویز کرد و چون صدمه ای در ناحیه ی عضله تشخیص داده شد یک آمپول عضله هم به من تزریق شد و طبق توصیه پزشک می بایست دو روزی را به خودم استراحت می دادم و موضع پا را گرم نگاه می داشتم.

وقتی از کلینیک خارج شدیم ماندانا با نگاهی مهربان گفت:

ــ خدا رو شکر که صدمه ای جدی بهت وارد نشد.

پس از گذشتن چند خیابان نزدیک داروخانه ای متوقف شدیم. خواستم پیش دستی کرده و خودم داروهای مورد نیاز را تهیه کنم ولی ناگاه چنان چهره ی وسام بر افروخته شد که ناچار تسلیم خواسته ی آن ها شدم. پس از خریداری داروها مجددا به کلینیک رفتیم تا آمپول ها هر چه زودتر تزریق شوند. در آن واحد با تزریق دو آمپول راه رفتن برایم مشکل تر از قبل شد ناچار با تکیه بر ماندانا تا در ماشین رفتم. نگاه های مضطرب و همراه با هیجان این خواهر و برادر در جای خود دیدنی و قابل تقدیر بود. ساعت تقریبا هفت غروب را نشان می داد که به در منزل رسیدیم، از آن جایی که عزیز جون قبلا ماندانا را دعوت کرده بود به اتفاق او به سمت خانه حرکت کردیم. وقتی درب بزرگ را گشودم ضمن این که با ماندانا وارد خانه می شیدم از وسام هم تشکر نموده و او را برای صرف شام دعوت نمودم. او سرس به علامت نفی تکان داد و خستگی را بهانه نمود.


romangram.com | @romangram_com