#عشق_و_یک_غرور_پارت_85

ــ گربه ای بازیگوش پرید جلوی چرخ هایم برای این که اونو له نکنم ترمز کردم. انگار ترسیدی!

من که هنوز خواب آلود بودم دستی به چشمانم کشیدم:

ــ نه،کم. خیلی مونده به مقصد برسیم؟

ــ تا نیم ساعت دیگه مطب دکتر هستیم.

جهت نگاهم را روی ماندانا گرداندم. او را با چهره ای آرام خفته مشاهده نمودم. وقتی نگاه خیره ام را بر روی خواهرش متوجه شد با لحن شوخ گفت:

ــ اون تازه خوابش برده به همین خاطر با ترمز ماشین مثل شما هول نکرد.

سرم را به نشان تایید سخنانش تکان دادم و به آرامی به صندلی ماشین تکیه دادم و با کمی تعلل او را مخاطب قرار دادم:

ــلطفا منو ببخشید که روزتون رو خراب کردم. اگه به شما بر نخوره می خوام بگم...

سکوتم موجب شد او کنجکاو از آینه لحظه ای به من نگاه کند، گفت:

ــ لطفا بگین منظورتون چی بود. من از جمله های نیمه کاره خوشم نمیاد. از کلامش لحظه ای گذرا دستپاچه شدم. چه قدر خوب می شد که همیشه رفتارش با من این چنین بود. ناگزیر سخنم را ادامه دادم:

ــ لازم نیست به خاطر درد پام به دکتر بریم. باور کنید حالم خوبه یعنی الان بهترم، مطمئنم با استراحت خوب تر هم می شم، پس لزومی نداره خودتون رو به زحمت بیاندازید؛ در ثانی شما خسته اید و نیاز به استراحت دارید.

در همان لحظه اتومبیل را به جهت راست جاده هدایت نمود و در نهایت آن را متوقف کرد. با نگاهی پرسشگر گفتم:

ــ چیزی شده؟

سرش را به عقب برگرداند و به چشمانم خیره شد. از برق نگاهش دلم هری ریخت و در کف دستانم عرق سرد نشست، گفت:

ــ چند بار باید یه مطلب رو به شما یادآوری کنم اگه جای شما مانی آسیب دیده بود همین کارو با اون می کردم، یعنی بردنش نزد یه دکتر حاذق، لطفا امتناع نکنید شما با مانی برام فرقی ندارید.

قبل از این که اتومبیل را به حرکت در آورد زمزمه ای کرد. کلمه ی آخر به گوشم خورد:

ــ چشمان گیرایت...

یعنی منظورش چه بود، بی تفاوت شانه هایم را بالا انداختم و به اطرافم نگریستم. وقتی به بلوار نزدیک خانه رسیدیم وسام شانه های ماندانا را به آرامی تکان داد و او را بیدار کرد:

ــ مانی، می خوام شیوا خانم رو به کلینیک محله نشون بدم، به نظرت امروز شیفت آقای دکتر اکبریه؟

ماندانا با کمی اندیشه جواب داد:


romangram.com | @romangram_com