#عشق_و_یک_غرور_پارت_84
ــ وای منو ببخش! وسام درست می گه تا برسیم تهرون چند ساعتی وقت می بره.
با لحنی عادی و معمولی گفتم:
ـ- ماندانا جون، تو می تونی یه دور دیگه بازی کنی، منم که حالم خوبه ودردم کمتر از قبل شده. اگه چیز جدی بود تا به حال اوضاع جسمی ام خراب تر شده بود برو و حسابی دور آخر رو خوش بگذرون. من هم کنار آقا وسام منتظرت می نشینم. یادت رفته؟ قرار بود، تا دم دمای غروب این جا باشیم و کلی از مرخصیت لذت ببری.
او مردد و مستاصل زمانی به من و زمانی به برادرش چشم دوخت گویی از نگاهش کسب تکلیف می نمود. وسام سرش را به نشانه موافقت تکان داد و گفت:
ــ مانی خاطرت باشه، فقط یک ساعت فرصت داری نه بیشتر. اگه دیر به محل اقامتون برسی شیوا خانم رو به زور هم که شده با خود می برم.
با ناباوری به چشمان سرد و جسورش خیره شدم. نگاه گرمش با چشمانم تلاقی کرد. خیلی سریع نگاهم را از او دزدیدم و با حالت درماندگی و بهت به ماندانا خیره شدم. او با شیطنت سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت:
ـ- رفتار اونو زیاد جدی نگیر. این طور بهم گفته تا بازیگوشی نکنم. مطمئنم اون برادر خوب و دلسوزیه هرگز منو این جا تنها رها نمی کنه.
با لحن اطمینان بخش ماندانا خیالم راحت شد. پس از رفتن او وسام به سمت بوفه رفت و چند بسته چیپس و پسته ی خام خرید و برگشت و کنارم نشست. آن چنان صمیمی نزدیکم شد که ناچار خودم را کمی جمع و جورکردم. صدایش آرام به گوشم رسید:
ــ نترس جزام ندارم که شما رو مبتلا کنه!
با صدایی که کمی ترس و هراس در آن جمع شده بود گفتم:
ــ من در مورد شما هم چین فکری نکردم.
نگاهش را تنگ کرد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
ــ کدوم فکر شیوا خانم؟
کلافه گفتم:
ــ همین که شما گفتید و در اصل یه نوع کنایه به من بود، من هرگز فکر نمی کردم از جانب شما به من گزندی برسه.
با این سخن سرم را به زیر انداختم و به برفهای زیر پاین نگریستم. سکوتش موجب شد که برای لحظه ای کوتاه سرم را بالا گرفته او را بنگرم. وای که چه نگاه پر شور و مشتاقی از چشمانش می جهید، از آن احساسی که سنگ را متلاشی می کرد چه برسد به من بیچاره! از حالت درونم یک لحظه دستپاچه شدم . گزمایی روح بخش به سراسر وجودم نشست. از دگرگونی احوالم متوجه شدم که تازگی ها در برابر وسام به نوعی کم می آورم. فکری مثل خوره به تار و پودم رخنه کرد، ولی من مدام در حال پس زدن این احساس و اندیشه ی نو و بکر بودم. نمی بایست به این زودی درگیر چنین جریانی می شدم. باید هر چه سریع تر با رویدادی که می رفت جسم و روحم را از پا بیاندازد مبارزه می کردم و اجازه ی پیشروی بیش از آن را نمی دادم سکوت بین ما با ملحق شدن ماندانا هم چنان ادامه داشت و متوجه نگاه مشکوک او شدم. در نهایت تاب نیاورد و مرا به گوشه ای کشید:
ــ شیوا جون، اتفاقی افتاده؟ اگه وسام حرفی بهت زده بهم بگو! همین الان جلوی روت اونو توبیخ می کنم.
سرم را به نشان منفی تکان دادم و گفتم:
ــ باور کن چیزی نشده، آخه من و آقا وسام چه حرفی با هم داریم که سکوتمون موجب حیرت جنابعالی شده.
به نظر با گفته ام کمی مجاب شد و دنباله ی سخنش را نگرفت. هنگام برگشتن با گرمای مطبوع و موسیقی ملایم داخل اتومبیل کم کم چشمانم سنگین شدند و به خواب رفتم. ناگهان با ترمز شدیدی از جام جستم و روی صندلی با نگرانی جا به جا شدم. وسام با لبخندی مرموز آهسته گفت:
romangram.com | @romangram_com