#عشق_و_یک_غرور_پارت_83

-برای امروز کافیه مانی ، بهتره هر چه زودتر به سمت تهرون حرکت کنیم.

ماندانا با دهانی باز و چشمانی گشاد گفت:

-چی شد آقا! به این زودی عزم رفتن کردی؟

-یا متوجه نشدی یا خودت رو به ندونستن زدی ، اگه یه نگاهی به شیوا

خانم بندازی متوجه حرفم می شی.

ــ شیوا مگه چشه؟ خیلی سرحال و با نشاطه.

با لبخندی صمیمی گفته اش را تایید نمودم ماندانا وقتی رضایتم را مشاهده نمود بدون کوچکترین بگ و مگویی پشت به ما برای یک دور بازی خودش را آماده کرد و خیز برداشت، هنوز حرکت نکرده بود که صدای خشک و سرد وسام برخاست:

ــ مانی، فقط یک دور نه بیشتر. ما تا یک ساعت دیگه حرکت می کنیم.

این بار ماندانا با چهره ای برافروخته به او چشم دوخت:

ــ تو امروز چته؟ از ابتدای حرکت حال درست و حسابی نداشتی، اصلا مثل دفعات گذشته نیستی. رفتارت به کل فرق کرده. اگه در کنار ما احساس خوبی نداشتی چرا با ما همراه شدی؟

ــ مانی، داری موضوع رو یه جورایی می پیچونی. من نگران...

با چشمان بی تاب و بی قرلرش در حالی که به سمتم اشاره می نمود افزود:

ــ نگران شیوا خانم هستم. پاهاش ناراحته و سخنان تو هم هیچ ربطی به آسیب دیدگی اون نداره. اون دوست توئه ودر حال حاضر احساس درد و ناراحتی داره. ما باید اونو هر چه زودتر به پزشک نشون بدیم.

این بار ماندانا به چهره ام دقیق شد و با چشمان نرم و خمارش گفت:

ــ شیوا جون، وسام راست می گه؟ من که با شما نبودم و صحنه ی سانحه رو ندیدم. تو چه طور صدمه دیدی؟ اگه این طور که وسام می گه باشه، لازمه که هر چه سریع تر این جا رو ترک کنیم.

با لبخندی رضایت بخش به چهره اش خیره شدم:

ــ در حال حاضر کمی بهترم، فکر می کنم با استراحت دردم به طور کل قطع شه.

ماندانا سریع به سمتم خیز برداشت و همراه با وسواس گفت:

ــ تو که می گفتی درد نداری.

خم شد و کفش اسکی را از پاهایش جدا کرد و شانه هایم را در دستانش گرفت:


romangram.com | @romangram_com