#عشق_و_یک_غرور_پارت_66
پس از لحظاتی کشنده بالاخره او برخاست و خونسرد گفت:
فعلا رفع زحمت می کنم.فردا صبح دانشگاه داری و طبیعتا بایست زود بخوابی.
با شوق برخاستم و گفتم:
درست حدس زدین،از اینکه امشب کمکم کردین ممنونم.ظاهرا این روزا فقط باعث دردسر شما هستم.با کنجکاوی نگاهی خیره به من انداخت.از آن نگاههایی که بند بند وجودم را پاره می کرد:
و گویا از اینکه شما را ترک می کنم خوشحال شدی.یعنی این قدر غیر قابل تحملم؟آن چنان شادی در نگاهتون موج می زنه که افسوس می خورم چرا زودتر این جا رو ترک نکردم که موجب مسرت خاطرتون شوم.
از حرف های رک و بی پرده اش وا رفتم و بر جا میخکوب شدم،با لبخندی تمسخر امیز که در گوشه لبانش ظاهر گشت با تکان دادن سر و بدون کلمه ای حرف از در بیرون رفت و بسته شدن در خبر از رفتن او می داد.بدون هیچ عکس العملی روی نزدیک ترین مبل ولو شدم.واقعا درمانده بودم که با این موجود چگونه برخورد کنم.
6
روشنایی صبح خبر از پایان گرفتن سیاهی ظلمت و تاریکی شب داد.چشمانم را چند بار باز و بسته نمودم و بار دیگر پتو را دورم پیچیدم،احساس خواب الودگی می کردم و دلم می خواست هم چنان در رختخواب بمانم.به ساعت روی میز مطالعه نگاهی انداختم،فرصت کافی برای آماده شدن داشتم با رضایت سرم را زیر پتو فرو بردم.پس از گذشت چند لحظه با شنیدن زنگ تلفن با کمی تعلل برخاستم و با طمانینه به سوی تلفن رفتم ولی وقتی گوشی را برداشتم صدای بوق ممتد از آن به گوشم رسید.با تعجب ان را روی دستگاه قرار دادم و با خمیازه ای کشدار به سمت آشپزخانه رفتم.صدای زنگ تلفن مجددا بلند شد.قدم هایم را سریع تر نمودم و گوشی را برداشتم:
سلام شیوا جون،تو خونه ای مادر!پس چرا گوشی رو جواب نمی دی؟
آهی از سینه بیرون دادم:
وای مادر جون،شما بودید؟گوشی رو برداشتم ولی قطع شد.
ای ناقلا لابد خواب بودی،آره؟
درست می گی مادر جون،تازه بیدار شدم کتری رو روی گاز گذاشتم که شما مجددا زنگ زدی.
مگه دانشگاه نداری دخترم؟
چرا مادر جون،ولی ساعت اول تعطیل هستیم.از قبل به ما خبر دادن که استادمون نمی تونه بیاد،از این جهت ما هم به خودمون تعطیلی دادیم.
بسیار خوب،حالا گوش کن چی بهت می گم امروز قراره عزیز جون به تهرون بیاد.
میان حرفش دویدم:
راست می گی؟!آخ جون!راستش این چند روزی که عزیز نبود،حسابی خونه سوت و کوره.
romangram.com | @romangram_com