#عشق_و_یک_غرور_پارت_65

با چشمان درشت و مشکی به چشمانم خیره شد.سرم را به زیر انداخته و نگاهم را از او برگرفتم و دوباره صدای جذابش برخاست:

شما سال چندم هستین؟

با لبخندی شوق امیز جواب دادم:

سال اول رشته ی مهندسی معماری هستم،در واقع تازه اول راه هستم و به اصلاح آش خور...

از سخنم لحظه ای گذرا لبخندی بر لب اورد و سری تکان داد:

امیدوارم موفق باشی.از مانی شنیدم اصلیت شما شیرازیه،درسته؟

کاملا درسته،تمامی زندگی گذشته ام رو ماندانا می دونه.

لبخندی شاید به نظر من تمسخر امیز بر لب اورد و در حالی که کاپشنش را از تن خارج می کرد گفت:

خوب،گویا مانی از من خوش شانس تره!

به اطرافش نظری کوتاه انداخت و دوباره چشمانش روی چهره ام دوخته شد:

این جا چه قدر گرمه؟بهتره شومینه رو کمتر کنی.

برخاستم به طرف بخاری گازی رفتم ضمن این که کلیدش را می چرخاندم رو به او گفتم:

این جا شومینه نداریم فقط همین بخاریه گرما بخش خونه ست.سری تکان داد و با لحنی شوخ گفت:

یه خوبی که خونه های جمع و جور دارن همینه که با یه بخاری کوچیک گرم می شن.

به سمت آشپزخانه رفتم و سریع چای را درون استکان ها ریختم.از اینکه او بی خیال نشسته بود احساس غریبی می کردم.خیلی سریع چای را اماده و روبه رویش قرار دادم ولی او با طمانینه چای می نوشید.از حرکاتش حسابی کلافه و مستاصل شدم.به چهره ام دقیق شد و گفت:

شما چایی نمی نوشی؟

نه فعلا میل ندارم قبل از اینکه بیرون برم صرف کردم.

سرش را به نشان تایید تکان داد و دوباره با همان لحن گزنده و خشک همیشگی اش گفت:

منظورتون قبل از خارج شدن از منزل بود دیگه،درسته؟

با خود اندیشیدم:عجب گیجه!مگه من چی گفتم که داره تعبیر می کنه.نمی دونم چرا اون خوشش میاد مدام سر به سرم بذاره.


romangram.com | @romangram_com