#عشق_و_یک_غرور_پارت_64
ــ راستش یه مقدار میوه برای خونه می خواستم هنوز که دیر وقت نشده، نمی دونم چرا خیابون خلوته!
ــ این جا زیاد پر رفت و آمد نیست، در واقع محله ای خلوت و دنجه، در ثانی اگه کمی تامل می کردید به خوبی می تونستید حدس بزنید به خاطر هوای فوق العاده سرد کمتر کسی از خونه بیرون میاد.
نزدیک منزل رسیده بودیم که متوجه شدم در حال دور زدن اتومبیلش است. با تعجب به عکس العملش چشم دوختم. مجددا به همان محلی که تا چند لحظه پیش آن جا بودیم در حرکت بود. با کنجکاوی گفتم:
ــ آقا وسام! قراره کجا بریم؟
ــ کمی صبر کنی متوجه می شی که مقصدمون کجاست.
درست کنار میوه فروشی بزرگ و تر و تمیزی ماشینش رو پارک نمود رو به من گفت:
ــ پیاده نمی شی؟
با تکان دادن سر جواب منفی دادم. با چشمانی حیرت آمیز به من خیره شد و لحظه ای بعد در اتومبیل را بست و به سمت مکان مورد نظر رفت. از میوه ای مختلف و متنوع مقداری خریداری کرد و با دستانی پر در عقب ماشین را گشود و کیسه های میوه را در صندلی عقب قرار داد. وقتی پشت رل قرار گرفت با لبخندی محو به من چشم دوخت و گفت:
ــ به سلیقه ی خودم براتون میوه گرفتم اگه مورد پسندتون نبود از قبل عذر مرا بپذیر.
در نظرم سخنانش تازیانه ای بود که بر وجودم می نشست. در واقع از این که با او همراه نشدم یک جوری قصد تلافی داشت و یا شاید من این طور فکر می کردم و تمام محبت های او را از جنبه ی منفی تلقی می کردم. سکوت بین ما در طول راه ادامه داشت تا این که به مقصد رسیدیم. با عجله از ماشین پیاده شدم و کلید انداخته و با کمی زحمت در را گشودم، قبل از این که در ورودی را ببندم با کمی تعلل منتظر ایستادم تا از همراهیش تشکر کنم. وسام این بار با در دست داشتن کیسه های میوه به سمتم آمد. جلو رفتم تا او را در حمل آن کمک کنم و کیسه ها را گرفته و بیش از آن موجب زحمت او نشوم. با حرکتی خشک و سرد مرا به کناری زد و به سمت پله ها حرکت کرد. با خود اندیشیدم:« خدای من این دیگه کیه؟» بدون ذره ای تعارف خودش را دعوت کرد. در منزل را بستم و پشت سرش وارد سالن پذیرایی شدم. با لبخندی زورکی کیسه ی میوه را از روی میز عسلی بزرگ داخل سالن برداشتم و به آشپزخانه منتقل کردم. در زیر نگاه وسام کمی مضطرب و دستپاچه شدم. با لحنی نامطمئن گفتم:
ــ چایی میل دارید؟
ــ البته با کمال میل، چایی که شما دم کنی حتما خوردن داره!
لحظه ای با ناباوری به او چشم دوختم و در دل گفتم:« یعنی به راستی او روبه رویم نشسته و از من تمجید می کنه.» لحظه ای دلم ضعف رفت. از آن جایی که قبلا آب جوش آمده بود با یک فندک دوباره کتری را روی اجاق گاز قرار دادم تا گرم شود درهمان حال صدای بم و گیرای او دوباره سکوت سنگین را شکست.
ــ این جا کمی کوچیک نیست؟
وقتی نگاه کنجکاوم را بر روی خود دید افزود:
ــ منظورم اینه که سرویس ها و آشپزخونه خیلی کوچیکه، از اون جایی که قبلا شنیدم خانما به این دو قسمت از منزل خیلی اهمیت می دهند و اکثرا مایل هستن که بزرگ و دلباز باشه ولی گویا در مورد شما این موضوع صادق نیست.
از این که او را این طور ریلکس و آرام در خانه ام می دیدم متعجب شدم. او سرش را به کوسن مبل تکیه داده و پاهای بلندش را دراز کرد و قوزکپاهایش را روی هم قرار داد.شاید تمامی این حرکات و رفتارش از فرهنگ اروپایی اش نشات می گرفت.مجددا لایه ای نازک از یخ چهره اش را پوشاند و گفت:
چرا سکوت کردید؟شما همیشه از مهمونتون این طور پذیرایی می کنید؟
با بی اعتنایی شانه هایم را بالا انداخته و روی مبل نشستم:
راستش حرفی واسه گفتن ندارم.
romangram.com | @romangram_com