#عشق_و_یک_غرور_پارت_63
ــ خوبم عزیزم، چرا در رو باز نمی کنی، اگه آقا وسام بهم نگفته بود که تو خونه هستی تا به حال رفته بودم.
ظرف غذایی که در دستش داشت به طرفم گرفت و گفت:
ــ این جوجه کبابه، برای شما آوردم، لطفا بگیرید.
ــ ولی مونس خانم من نمی تونم قبول کنم. آخه چه طور بگم این کار درست نیست!
خاله مونس با اصرار غذا را در دستانم قرار داد و گفت:
ــ امروز آقا وسام برای ناهار کباب گرفته ازم خواسته سهم شما رو براتون بیارم، می دونم تو هم تازه اومدی خونه پس تعارف نکن، نوش جونت.
به ناچار تسلیم شدم و مونس خانم را به منزل دعوت کردم ولی نپذیرفت و با چهره ای بشاش افزود:
ــ باید زود برم تا ناهار آقا رو براشون روی میز بچینم، پس فعلا با اجازه. وقتی در را بستم از چالاکی و فرز بودن او حیرت کردم. کباب، گرم و خوش عطر بود از این که آن را قبول نمودم کلی معذب شدم ولی از طرفی درست نبود خاله مونس مجددا ظرف غذا را بر می گرداند و در این هوای سرد نا امید می شد. سمت اجاق گاز رفتم و غذایی که شب قبل تهیه نموده و حال روی اجاق مشغول گرم شدن بود، شعلع اش را خاموش کردم و داخل یخچال جای دادم. همان طوری که حدس زده بودم کبابش لذیذ و خوشمزه، همراه با سالاد و مقداری برنج زعفرانی و یک قالب کره ی کوچک بود. از آن جایی که خیلی احساس ضعف می کردم تمامی آن را با اشتها بلعیدم. آن قدر خسته و خواب آلود شدم که مرور درس ها را به بعد موکول کردم و روی تخت خوابم دراز کشیدم. فضای گرم خانه در آن موقع سال دلچسب و لذت بخش بود و خیلی سریع خواب به چشمانم راه پیدا کرد.
پس از گذشت ساعتی از خواب نیم روز برخاستم و ضمن این که کتری را روی اجاق گاز قرار می دادم به طرف یخچال رفتم و جامیوه ای را وارسی نمودم ولی جز یک دانه کیوی و سیب از میوه خبری نبود. ناامیدانه روی میز آشپزخانه نشستم و منتظر جوش آمدن آب شدم. هنوز هوا درست و حسابی تاریک نشده بود، از این رو تصمیم گرفتم پالتو پوشیده و برای تهیه ی میوه از خانه بیرون بزنم، ولی قبل از آن چای لب سوزی را که دم کرده بودم نوشیدم و لحظاتی بعد داخل خیابان اصلی قدم گذاشتم.
تره بار فروشی دو خیابان بالاتر از خانه ی ما بود و می بایست از جاده ی پر رفت و آمد رد می شدم. در حین گذشتن خیابان یک طرفه یک ماشین بی ام و مدل بالا با سرنشین چند جوان از سرعتش کاسته و به چهره ام دقیق شدند. بی تفاوت به نگاه هیزشان مخالف جهت ماشین با کمی اخم بر پیشانی حرکت کردم، ولی گویا آن ها دست بردار نبودند. دنده عقب آمده و دوباره سد راهم شدند و دیگری با پررویی تمام گفت:
ــ خانم خوشگله! بپر بالا، خودمون شما را به مقصد می رسونیم؛ قول می دیم بهت بد نگذره.
ودیگران با سخن او شلیک خنده سر دادند. درست ندیدم با آن ها دهان به دهان شوم، از این جهت مجددا آن ها را نادیده گرفته و به راهم ادامه دادم. آسمان هم دیگر تاریک شده بود، حسابی از حماقتم عصبانی شدم. نمی بایست آن وقت روز از خانه بیرون می زدم آن هم زمستان با هوای سوزناک که باعث شده بود هیچ جنبنده ای آن اطراف نباشد. از طرفی سماجت آن مزاحم ها ادامه یافت، این بار چون سکوتم را دیدند. یکی از آن ها از ماشین پیاده شد و بازوهایم را در دستان قوی پنجه اش فشرد و مرا به سمت ماشین کشاند. از دردی که در بازوهایم پیچید ناله ای از سینه ام برخاست و ناگاه با تمام قدرتی که در خود سراغ داشتم لگدی محکم به زانوهایش زدم. آخ بلندی گفت و در حالی که سرش را به طرف زانوها خم می نود با دستانش جای ضرب دیده را گرفت و فحش رکیکی حواله ام کرد. با وحشت قدمی به عقب برداشتم و هر چه در توان داشتم پا به فرار گذاشتم. ناگهان نور درخشان ماشینی مرا متوقف کرد. آن چنان نا امید و درمانده شدم که به اطرافم نگریستم ولی هیچ رهگذری در آن اطراف نیافتم. با ناباوری متوجه وسام شدم که با چشمانی حیرت زده و متعجب به من خیره شده بود، گفت:
ــشیوا خانم! شما این جا چه می کنی؟!
سرم را به پشت سر گرداندم و با دیدن همان جوان که این بار به دنبالم راه افتاده بود خودم را به وسام نزدیک نمودم و نگاه متعجب او لحظه ای بر من و نگاهی گذرا متوجه جوان شد. مزاحم هنوز نیمی از راه را طی نکرده بود که وقتی وسام را نزدیکم مشاهده کرد به حالت دو به سمت ماشین خودشان دوید و لی هم چنان در هنگام حرکت و قدم برداشتن لنگ می زد. وقتی وسام متوجه اوضاع شد خواست ماشین آن ها را تعقیب کند ولی با نگاهی مستاصل رو به او گفتم:
ــ خواهش می کنم اونا رو ول کن. یه مزاحمتی کردند و جوابش رو گرفتند.
از سرعت ماشین کاست و با نگاهی استفهام آمیز گفت:
ــ می شه بپرسم چرا تو این سوز و سرما بیرون اومدین؟
با کمی تعلل چشمانم را از نگاه تیزش برگرفتم و سکوت نمودم. سرش را تکان دادو با غیض گفت:
ــ این یعنی به تو مربوط نیست؟! سکوت شما یعنی این که تو کارتون فضولی نکنم ولی من تا اومدن مانی و مادربزرگت مسئولیت مراقبت از شما رو به عهده دارم.
با صدایی که به سختی از گلویم بر می خاست گفتم:
romangram.com | @romangram_com